خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۱۷   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم




    وقتی درِ خونه رسیدیم , ملیحه نتونست از ماشین پیاده بشه ...
    پاش به شدت صدمه دیده بود ...

    مریم رو بردم تو خونه و برگشتم دوباره سوار شدم و اونو بردم بیمارستان و متوجه شدیم که از دو جا شکسته ...
    تا زانو پاشو گچ گرفتیم و برگشتیم ...

    مریم مات مونده بود ...
    میلاد و حمید و هانیه تو اتاق مامان بودن ...
    آقاجون نمی دونست که چه اتفاقی افتاده ولی از حال و روز ما می تونست حدس بزنه که چقدر بد بوده ....
    من زیر لب می گفتم : همش تقصیر منه .... تقصیر منه ...
    به هم نگاه می کردیم ... درمونده شده بودیم ... هر کدوم به نوعی توی شوک بودیم ...
    مریم رو دلداری می دادم که نگران نباش , اگر کسی فهمید من میگم من زدمش ... راستی شماها چطور پیداتون شد ؟

    ملیحه گفت : من می دونستم که داری یک کاری می کنی ... به رستگار گفتم بیاد , نتونست کلاس داشت ... به مریم گفتم و تعقیبت کردیم ...
    ما سر کوچه نگه داشتیم ... وقتی رفتی تو , ما همون نزدیکی بودیم ... صدای فریادهای تو رو شنیدیم ...

    کار بدی کردی رعنا ... خیلی بد ............ 

    من هیچ وقت در مورد رفتار کسی قضاوت نمی کنم ... ولی تو اون مرد رو اون روز دیدی , متوجه نشدی به تو نظر داشت ؟
    گفتم : چرا ... ولی گفت پول می خواد که سعید آزاد بشه , منم باور کردم ...

    پرسید : چقدر پول داشتی می دادی به اون مرتیکه ؟
    گفتم : بیست هزار تومن ...

    سری با تاسف تکون داد و گفت :  با این پول میشه کل زندانی ها رو آزاد کرد ... چرا مشورت نمی کنی ؟ ... اگر ما نیومده بودیم , چی به سرت میومد ؟ ... تو رو خدا مراقب باش ... دیگه این کارا رو نکن ... خواهش می کنم ...

    من حرفی نداشتم بزنم ... رفتم تو حموم ... دلم می خواست پوست بدنم رو بکَنم ...

    از خودم بدم میومد ... چندشم می شد ... شاید ده بار خودمو شستم ... لباس هام که لکه های خون روش بود رو کردم تو سطل آشغال ...
    حالم به هم می خورد ... برای همین شروع کردم به عوق زدن ...
    تازه به خودم اومده بودم و می فهمیدم اگر ملیحه منو تعقیب نکرده بود چه بلایی سرم میومد ....
    حال مریم هم خیلی بد بود ...

    آقای رستگار اومد ولی ملیحه باهاش نرفت و آدرس داد تا بره ماشین رو بیاره و خودش پیش ما موند ... اون به قدری مهربون بود که با همون پا از منو مریم مراقبت می کرد ...
    مامان هم اومد و جریان رو فهمید ... زن بیچاره نشسته بود و می زد تو صورتش ...
    می گفت : خاک بر سر من ... اگر من اینقدر ضعیف نبودم و مریض نمی شدم و یک کاری می کردم رعنا مجبور نبود اینطوری خودش به آب و آتیش بزنه ...
    گفتم : تو رو خدا مامان جون منو سرزنش کن ... این من بودم که کار بدی کردم ... من جای شما بودم هر چی از دهنم در میومد می گفتم ...

    گفت : الهی من بمیرم مادر ... تو چه گناهی داشتی ؟ دلت می خواست سعید منو بیاری بیرون ... اون مرد بی شرف و بی ناموس بود که این بلا رو سر تو آورد ... تو چه تقصیری داری ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان