داستان رعنا
قسمت بیست و چهارم
بخش چهارم
مریم رو به زور قرص خوابوندیم و ملیحه و بچه هاش هم همون جا خوابیدن ... ولی من تا صبح راه رفتم و به خودم پیچیدم ...
کابوس اون لحظات دست از سرم برنمی داشت ...
صبح شد ولی چشم من هنوز روی هم نرفته بود ... جونی تو بدن نداشتم ...
حالم خیلی بد بود چون نه افطار کرده بودم و نه سحری خورده بودم ...
دو تا لیوان آب خوردم و گفتم : نمی خوام دیگه روزه باشم ...
تو فکر این بودم که چطوری به مامان بگم که بابا از جریان خبردار نشه ... می ترسیدم که شهریار مُرده باشه و برای همه مکافات درست کرده باشم ...
دیگه روزگار از این بدتر نمی شد ........ سیاهِ سیاه بود و من به جز تاریکی چیزی نمی دیدم ...
حوادث حتی به من اجازه نمی داد که روی یکی از غصه هام تمرکز کنم ... پشت سرِ هم برای من میومد ...
حالا بیشتر از سعید به جنازه ای که توی اون خونه افتاده بود فکر می کردم ... و مریم ......
مریم بیدار شد ولی چون دفعه ی اولی بود که قرص اعصاب می خورد , گیج و منگ بود و هنوز زیاد هوشیار نشده بود ولی با همون حال که تلو تلو می خورد , گریه می کرد و می گفت : حالا چی میشه ؟ ...
داشتم فکر می کردم که برم پیش مامان ولی نباید پای مریم رو وسط بکشم ... حتی برای یک نفر نباید می گفتم ... اگر اون مرده بود باید خودم به گردن می گرفتم .....
که تلفن زنگ خورد و آقا جون که همیشه اونو جواب می داد , منو صدا کرد ...
گوشی رو برداشتم ...
صدای فریاد مامان بلند شد و گفت : پاشو بیا اینجا ببینم چه غلطی کردی ؟ چیکار کردی رعنا ؟ چی شده ؟ ...
فورا لباس پوشیدم و یک ساعت طول کشید تا خودمو رسوندم به خونه ی مامان ...
از دم در شوکت خانم به من التماس می کرد که خانم خیلی عصبانیه ... حرفی نزنی که دیگه نتونی بیای اینجا ... تازه داشتن نرم می شدن ...
تو رو خدا خودتو کنترل کن ...
پرسیدم : آخه چی شده ؟ چرا ؟
گفت : ملک تاج زنگ زد ...
پرسیدم : چی گفت ؟
گفت : نمی دونم دقیقا ... برو خودت ببین مادرت چی میگه ... ولی آروم باش ... تو رو خدا ...
مامانم رو تا به اون روز اونقدر به هم ریخته ندیده بودم ... تا چشمش افتاد به من , سرم داد زد : تو رفته بودی خونه ی شهریار چیکار کنی دختر ه ی خر ؟ برای چی اونجا رفتی ؟ چی می خواستی ؟
گفتم : شما چی داری میگی ؟ شهریار گفت بیا اونجا ... پول بیار تا سعید رو آزاد کنم ... مامان تو رو خدا گوش کن ببین من چی میگم ...
گفت : چرا زدی تو سر شهریار ؟ اصلا نباید می رفتی ... دیشب تو بیمارستان بوده ... ملک تاج می گفت حالا بره گور شوهرشو بکَنه ... پشت گوششو دیده , شوهرشم می ببینه ... حالا می خوای چیکار کنی دختر بیچاره ی من ؟ ...
گفتم : بسه دیگه ... داد نزن ... من به اندازه ی کافی , خودم دارم ... شهریار گفت بیا این پولو بده به مادرم ... اصلا قرار نبود خودش اونجا باشه ... من باور کردم ... نمی دونستم برای من نقشه کشیده ...
اون می خواست به من تجاوز کنه ... اگر ملیحه سر نرسیده بود , معلوم نبود الان چه بلایی سرم آورده بود ... برای همین زدم تو سرش ... نباید می زدم ؟
در بین حرفام مامان به من اشاره می کرد که ساکت بشم ...
یک مرتبه دیدم بابا پشت سرمه ... از راه رسیده بود و حرفای من شنید ...
دیگه نمی تونم بگم چقدر عصبانی بود ... اول از همه اونچه که از دهنش در میومد به مامان گفت و خودشو بالا و پایین می زد ....
بعدم منو به بدترین شکل از خونه بیرون کرد و گفت : چرا اینجا میای ؟ چی می خواهی از جون من ؟ برو زندگیتو بکُن .... خودت می دونی که به ما مربوط نیست ...
سرتو می زنی پا تو می زنی اینجایی ... برو دیگه نمی خوام ببینمت ... حق اینکه پاتو بذاری اینجا نداری ... زودِ زود ... تا چیزی بهت نگفتم که برای هر دوی ما بد بشه ... دختر خیره سر ... می ره گند بالا میاره و میاد اینجا ...
من با عجله از در زدم بیرون ... شوکت دنبالم اومد ...
گفتم : لعنت به من اگر دیگه پامو بذارم اینجا ... تموم شد ... دیگه همین مونده بود که از خونه بیرونم کنن ...
ناهید گلکار