داستان رعنا
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
ماشین با سرعت می رفت و من احساس می کردم دیگه کارم تمومه ... نه تقلا و نه فریاد , فایده ای نداشت باید فکر چاره می کردم ...
چشم هامو بستم و سکوتی مرگبار توی ماشین حکمفرما شد ...
شاید اگر اونا چیزی می گفتن , من می فهمیدم چرا منو گرفتن و به کجا می برن ...
نمی دونم چه مدت تو راه بودیم ... به نظرم زمان طولانی بود ... خیلی طولانی ...
وقتی ماشین نگه داشت , دست های منو هم بستن و باز دو نفر از دو طرف منو گرفتن و به طرف جایی که می خواستن ببرن , هل دادن ...
تا بالاخره وارد یک اتاق شدیم ...
دستمو باز کردن و رفتن ...
صدای در اومد ...
کمی صبر کردم ... صدایی نبود ... آهسته اون پارچه ی سیاه رو از دور گردنم باز کردم ...
هیچکس توی اون اتاق نبود ... من به شدت می لرزیدم ... نمی دونم از ترس یا از اینکه هوای اونجا خیلی سرد بود ...
به فکر میلاد بودم و اینکه بدون من چیکار می کنه ...
حالا من داشتم تاوان انتخابم رو می دادم ...
زمانی که بین عشق و عقل , عشق رو انتخاب کردم ...
یک اتاق کوچیک با یک میز و یک صندلی ... و یک پنجره نزدیک سقف که نور کمی از اون وارد اتاق می شد ...
چاره ای نداشتم روی اون صندلی نشستم و منتظر شدم ....
لحظاتی که هر ثانیه ی اون برای من یک سال طول می کشید ...
تمام بعد از ظهر و شب رو اونجا نشستم ولی هیچ صدایی نمی اومد و کسی سراغم رو نگرفت ...
نمی خواستم داد و هوار راه بندازم که فکر کنن ترسیدم ...
ولی ترسیده بودم ... دلم داشت از غصه می ترکید ...
نزدیک صبح نماز خوندم همون طور بدون چادر و از خدا خواستم کمکم کنه و دوباره نشستم ...
کم کم خوابم برد سرمو گذاشتم روی میز و دیگه چیزی نفهمیدم ... که یک دفعه با صدای مردی قوی هیکل و بد هیبت از جا پریدم ...
سرم داد زد : مگه خونه ی خاله است که ولو شدی ؟
سرمو بلند کردم و گفتم : ببخشید ...
پرسید : می دونی چرا اینجایی ؟
گفتم : نه ... نمی دونم از کجا بدونم ؟ من کاری نکردم ... به جون بچه ام من کاری نکردم ...
گفت : از دیروز تا حالا صدات در نیومده ... حتی دستشویی هم نخواستی بری ... پس می دونی که گناهکاری و طاقت آوردی ...
گفتم : هیچکدوم ... نه طاقت دارم , نه گناهکارم ... فشارم پایینه و باردارم ... جون ندارم حرف بزنم ...
گفت : آره ... می دونیم ... همون طور که شوهرت و برادرش کاری نکردن ...
ناهید گلکار