خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هفتم

    بخش دوم




    گفتم : من و شوهرم اصلا خبر نداریم ...
    من که قسم خوردم هیچی نمی دونم ...
    گفت : ببین اگر می خوای از اینجا سالم بری بیرون , مثل بچه ی آدم بگو مجید کجا مخفی میشه ؟ ...
    تو اون خونه کی رفت و آمد می کرد ؟ ... اعلامیه ها رو برای کی چاپ می کردن ؟ اسامی کسانی رو که با مجید و سعید دوست بودن رو هم بده ...
    بگو و برو به همین راحتی ...
    گفتم : به خدا قسم نمی دونم ... گفتن خونه ی یکی از دوستاش زندگی می کنه ولی من نمی دونم  کجاست ... دنبالش که نرفتم ...
    یک ور نشست روی میز و سرشو آورد نزدیک من و گفت : تا حالا ناخن دستت رو کشیدن ؟
    یا وسط پستو نت یک داغ گذاشتن ؟ حالا وقته اونه که بگی مجید کجاست ... خودت می دونی ...
    یا الان بگو یا به زور ازت حرف می کشم ... بهتره خودتو به موش مردگی نزنی ... و با زبون خوش به حرف بیای ..
    من دلم برای اون صورت خوشگلت می سوزه ... بدجوری بی ریختت می کنم ...
    من که داشتم از ترس می مردم و می دونستم اونا با کسی شوخی ندارن , گفتم : تو رو خدا حرف منو باور کن ... آقا شما مرد فهمیده ای هستی ... اصلا به من میاد از این کارا بکنم ؟ من خبر ندارم ... به قرآن خبر ندارم ... من دختر آقای جهان.........
    گفت : نمی خواد بگی ... ما همه چیز رو می دونیم ... تو دختر جهانشاهیِ معروفی ... با همه ی کله گنده های شهر رفت و آمد داره ...
    برخلاف میل بابات ازدواج کردی ... و اونم تو رو طرد کرده ... و توام جای مجید رو می دونی و تو تکثیر و بخش اون اعلامیه ها ی خلاف دخالت داشتی و این خودش جرم بزرگیه ... ولی اگر با ما همکاری بکنی و جای اونو به ما بگی , کاریت نداریم ... آزادت می کنیم بری ....
    اما.............. اینجا یک اما داره ... اگر نگی ؟ چی میشه ؟ ... ( و با صدای بلند ) بیا تو ...

    در باز شد و دو نفر با یک میز چرخدار وارد اتاق شدن ... و گفت : خوب خودت درست نگاه کن و تصمیم بگیر ... این وسایل کار که فکر نکنی شوخی می کنم ... نیم ساعت فرصت داری ... وقتی برگردم اینقدر مهربون نیستم ....
    گفتم : آقا تو رو خدا به حرفم گوش کن ... اگر ده روز هم فرصت بدی چیزی نمی دونم که بهت بگم ... به خدا نمی دونم ... باور کن ... اگر بچه داری , به من رحم کن ... بذار برم ... من به هرچی بخوای قسم می خورم  ...
    همین طور که من حرف می زدم اون دو تا مرد دست و پای منو به صندلی بستن ... و بدون اینکه حرفی بزنن از در رفتن بیرون ...
    حالا لرزش بدنم چنان بود که دندون هام با صدای بلند می خورد به هم ...
    می ترسیدم خیلی زیاد ...
    فکرم پریشون شده بود و نمی دونستم چیکار کنم ...

    از دست سعید عصبانی بودم ... اون حق نداشت بعد از اینکه من بهش هشدار دادم بازم چشمشو روی کارایی که مجید می کرد می بست و حالا این روزگار من شده بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان