خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و هفتم

    بخش چهارم




    گفت : میگی یا بازم بکشه ؟

    به همون حال موندم ...
    باز بلند گفت :  بکش ...

    و باز اون جسم روی دست دیگه ام حس کردم ...
    باید تحمل می کردم ... نباید جلوی اون کم میاوردم ...

    و درد جانگذازی که تحملش طاقت فرسا بود رو تجربه کردم ...
    ولی اون نباید ناله ی منو می شنید ...

    سرشو آورد تو صورت من و پرسید : چی شد ؟ میگی یا بکشه ؟
    با تمام نیرویی که در بدن داشتم تف کردم تو صورتش ...
    خونی که از دو دستم جاری شده بود , از دامنم رد شد و پاهای منو گرم کرد ...
    شهریار سیلی محکمی زد به صورتم و فریاد زد : حرف بزن لعنتی .....
    سرم گیج رفت و چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    نمی دونم چقدر طول کشید که شنیدم یکی گفت : داره به هوش میاد ...
    شهریار گفت : حالا بکش ...
    خودمو آماده کرده بودم ... که یکی اومد تو اتاق و گفت : قربان ... دست نگه دارین ...
    شهریار گفت : بکش ...

    بلند گفت : قربان خواهش می کنم ... دستور از بالاست ....

    اون عصبانی همراه اون مرد از اتاق رفت ...
    کمی بعد اون دو تا مرد هم رفتن و منو با همون حال تنها گذاشتن ...

    سرم رو پایین گرفتم و با صدای بلند گریه کردم ... دیگه نمی تونستم ناله نکنم ...
    مدتی به همون حال موندم ... که در باز شد و یک افسر شهربانی اومد با مهربونی و ادب دست و پای منو باز کرد و دست منو گرفت و انگشت های منو باندپیچی کرد تا جلوی خون رو بگیره و گفت : خانم جهانشاهی بلند شین ... می تونین راه بیاین ؟
    گفتم : نمی دونم ...

    نمی خواستم باهاش برم می ترسیدم این خواست شهریار باشه ...
    پرسیدم : می خوای منو کجا ببری ؟

    گفت : نترسین ... با من بیاین ... تموم شد ... شما آزاد شدین ...

    به اطراف نگاه می کردم و می لرزیدم ...
    احساس می کردم بازم این یک تله است ...
    اون افسر با احترام گفت : خواهش می کنم نترسین ... من از طرف پدرتون اومدم شما رو ببرم ...

    با قدم های لرزون راه افتادم ...
    از یک راهروی باریک رد شدیم و در انتهای اون یک سالن بود ... وارد سالن شدیم ... و من بابام و آقا جون رو منتظر دیدم ...
    بابا فورا اومد جلو و منو گرفت و روی دست بلند کرد ... دستهامو که غرق خون بود دور گردنش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم روی سینه اش و آروم گرفتم ...

    در حالیکه فکم به شدت درد می کرد , آهسته گفتم : ممنونم خانم ... بازم نجاتم دادی ...
    بابا در حالی که بغض شدیدی داشت , گفت : منم بابا ... پدرت ... حالت خوبه ؟ ... منو می شناسی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان