داستان رعنا
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
به جای اینکه جوابشو بدم , سرمو بیشتر توی سینه اش فرو کردم ... و دیگه چیزی نفهمیدم ... نمی دونم بیهوش بودم یا خوابم برد ....
بابا منو یک راست برد بیمارستان .. همین طور که من تو آغوشش بودم , صدا می زد : دکتر زود باش .... و هر چی دکتر و پرستار توی اون بیمارستان بود , آورد بالای سر من ...
اونا سرم وصل می کردن ... دستمو پانسمان کردن ... از تمام بدنم عکس گرفتن ... بچه رو معاینه کردن ... ولی انگار من توی یک خلاء قرار گرفته بودم , چیزی مثل زمین و آسمون ...
هوشیار نمی شدم ... ولی تو همون حال احساس گرسنگی شدید داشتم ...
بابا و آقاجون کنار تختم بودن و با هم حرف می زدن ...
صدای اونا رو می شنیدم ولی دلم می خواست ساکت بشن تا خوابم ببره ...
از حرفای اونا متوجه شدم که همسایه ها به خونه خبر داده بودن و آقا جون که مرد بی دست و پایی بود , فورا پدرم رو خبردار کرده بود و اونم با پیگیری دوستانش , منو پیدا کرده بود ....
جزییات اونو نمی دونستم ولی باز شنیدم که شهریار جلوی ملاقات ما رو با سعید می گرفت ...
حالم کمی بهتر شده بود که مامان و شوکت خانم از راه رسیدن ...
مامان با چشم هایی که معلوم بود خیلی زیاد گریه کرده , از در که اومد تو بدون ملاحظه ی آقا جون گفت : نگفتم خودتو بدبخت می کنی ؟ دیدی ؟ بهت چی گفتم ؟ حالا به حرفم رسیدی ؟
دیگه اجازه نمی دم برگردی تو اون خونه ...
بابا اونو آروم کرد و بالاخره اومد جلو و منو در آغوش گرفت و گریه کرد ... می گفت : تو رو خدا رعنا , بیا برگرد خونه ی خودمون ... تو اونجا امنیت نداری ... ولشون کن ...
تو الان خودت مادری می دونی که من چه حالی دارم ...
زیر چشمی به آقاجون نگاه می کردم ... دو دستشو از جلو بهم گره کرده بود و سرش پایین بود ولی از کنار من تکون نمی خورد ...
دلم براش سوخت ...
می دونستم که به خاطر سعید , خودشو موظف می دونه از من مراقبت کنه ...
گفتم : مامان خیلی گرسنه م ...
شوکت خانم زود از توی یک ساک غذا در آورد و گفت : دیدی خانم ؟ می دونستم که ممکنه چند روز غذا نخورده باشه ...
شوکت خانم , قاشق قاشق اون غذا رو به من داد و من تا آخر با اشتها خوردم ... از اینکه کسی بود که وقتی صداش می کردم به دادم می رسید , احساس خوبی داشتم ... چطور ممکنه ؟ باورش برام سخت بود ولی باور داشتم ...
حرف های مادرم حالا برام قابل قبول بود ... من باید برمی گشتم ...
به خاطر دو تا بچه ای که داشتم ... امنیت اونا الان خیلی مهم بود ... آره , باید برگردم پیشِ پدر و مادرم ....
معلوم نیست کی سعید برمی گرده ... ولی دیگه نمی تونم اون زندگی رو تحمل کنم ...
حتی اگر بیاد هم دیگه نمی خوام ... باید از عشق سعید می گذشتم ...
دیگه باید عقل رو انتخاب می کردم ....................
ناهید گلکار