داستان رعنا
قسمت بیست و هشتم
بخش ششم
ولی می دیدم که هم مریم و هم ملیحه و آقای رستگار با مجید در تماس هستن و دوباره فعالیتشون رو زیاد کردن ... و این به شدت منو می ترسوند ...
هنوز کابوس اون شکنجه ها از من دور نشده بود ... می ترسیدم برای مریم هم اتفاقی بیفته ...
احساس نا امنی می کردم ... با اینکه اونقدر زیاد سعید رو دوست داشتم , مدام در یک تردید بودم ...
یک روز که خیلی دلتنگ بودم , نامه ای به پدرم نوشتم و ازش خواستم منو ببخشه و اجازه بده به دیدنش برم ...
نوشتم که دلم بی نهایت براش تنگ می شه و طاقت دوری از اونو ندارم ...
ولی بابا در جواب نامه ی من , شفاهی به شوکت پیغام داد که : بهش بگو وقتی میای اینجا , دیگه حق نداری برگردی ...به شرط این بیا که تو و میلاد رو بفرستم پیش مامانت ...
با این پیغام باز من متزلزل شدم و افکارم به هم ریخت ...
فکر اینکه از اینجا برم و هرگز سعید رو نبینم , آزارم می داد ولی با کارایی که می دیدم حالا اطرافیانم علنی می کردن و من نمی تونستم جلوی اونا رو بگیرم , دچار وحشت می شدم ...
روی مبل نشسته بودم و فکر می کردم که مریم دستشو زد زیر چونه ی منو گفت : کجایی ؟ از اینجا خیلی دور بودی ...
گفتم : کاش می شد ... دلم می خواست پرواز کنم برم جایی که از همه ی این مشکلات دور بشم ... شاید حرف بابا رو قبول کردم و رفتم ...
دارم به این فکر می کنم ....
مریم گفت : عزیز دلم یکم دیگه طاقت بیار ... همه چیز داره درست می شه ... در پناه اسلام , دینی که از محبت و دوستی و انسانیت حرف می زنه , ایران بهترین کشور دنیا می شه ...
صبر داشته باش ... بذار انقلاب پیروز بشه , بهت قول می دم همه در آسایش زندگی می کنیم ... می دونی که اگر بری , سعید هیچ وقت دنبال تو نمیاد چون برای تو ارزش قائله ... پس نکن ... خودتو اذیت می کنی ... تو از سعید نمی تونی بگذری ...
ناهید گلکار