داستان رعنا
قسمت بیست و هشتم
بخش هفتم
مریم زیاد حرف زد و تونست باز منو منصرف کنه ...
ولی آروم و قرار نداشتم ...
بابا وقتی متوجه شد که بازم من نتونستم از سعید دل بکَنم , کلید آپارتمان عباس آباد رو برام فرستاد و گفت : اونجا رو خالی کردم ... حداقل برو اونجا زندگی کن ...
و من پیغام فرستادم که : چشم ... حتما به زودی می رم ...
بیست و هفتم اردیبهشت 57 بود ... نزدیک صبح با درد شدیدی بیدار شدم و متوجه شدم که بچه داره به دنیا میاد ..
مریم رو صدا کردم ... اونم به مامان خبر داد و مامانم به ملیحه ... تا ما حاضر می شدیم , اونم رسید و مریم پیش میلاد موند ... من
و مامان و ملیحه رفتیم بیمارستان ...
نمی دونم چرا یک زن همیشه دلش می خواد شوهرش موقع زایمان کنارش باشه ...
این بهترین مسکن و آرام بخش برای اونه ... و بعدم مادرشو می خواد ...
و برای من هیچ کدوم امکان نداشت ... اونقدر آروم بودم که گاهی همه تصور می کردن موقع زایمانم نیست ...
ولی خیلی زود , من یک دختر لاغر و سفید به دنیا آوردم ...
وزنش فقط دو کیلو و هشتصد گرم بود ... اونقدر ظریف بود که می ترسیدم بهش دست بزنم ...
فقط نگاهش می کردم ... بغض گلومو به درد آورده بود ...
آهسته زمزمه کردم : خدایا این همه استرس روی این بچه اثر نگذاشته باشه ... کمکش کن تا انسان خوبی بشه ...
من اصلا به اسم اون فکر نکرده بودم تا به دنیا اومد ... حتی به جنسییتش هم فکر نکردم ...
بعد از ظهر همون روز برگشتم خونه و بستری شدم ...
شوکت خانم قبل از من اومده بود همه ی کارای منو کرده بود ... در واقع مادر واقعی من ...
اون شب بارون بهاری چنان سیل آسا می بارید که انگار با دل من همراه شده بود ... دونه های بارون می خورد به در و پنجره .. .
همین طور که به پنجره نگاه می کردم ... خوابم برد و سعید رو دیدم ...
با شوق دویدم طرفش و گفتم : دخترت به دنیا اومد ...
گفت : اسمش چیه ؟
گفتم : تو بگو ...
گفت : به اطرافت نگاه کن ...
از خواب پریدم ...
نگاهی به اطراف کردم چیزی به نظرم نرسید ... با خودم گفتم ولش کن , خواب بود دیگه ...
ولی بازم بارون سیل آسا تر از قبل شیشه ها می شست و به زمین می ریخت ...
با خودم گفتم باران ... آره ... باران ...............
اسم دخترم رو پیدا کردم ...
ناهید گلکار