داستان رعنا
قسمت بیست و نهم
بخش اول
میلاد بیشتر از اونچه که من فکر می کردم با این خواهر کوچولو کنار اومد و همون لحظه ی اول که اونو دید , کنار من نشست و دست بچه رو گرفت و گفت : رعنا جون خواهرمو خیلی دوست دارم ... من از تو و اون مراقبت می کنم ... نمی ذارم کسی شماها رو ببره , تا بابام بیاد ...
این حرف میلاد منو تکون داد ...
تازه متوجه شده بودم اون کاملا از اوضاع دور و برش آگاهی داره و اخلاقش مثل سعیده ... اونم بیشتر وقت ها حرفشو نمی زد و آدم نمی دونست واقعا چه فکری توی سرشه ...
مجید با شنیدن خبر به دنیا اومدن باران , تو روز روشن اومد خونه ...
من ترسیده بودم ولی خودش می گفت : دیگه ساواک سرش گرمه و منو یادش رفته ... نگران نباشین ... و یکراست اومد به دیدن من ...
با دست پر اومده بود ... گل و شیرینی کادو برای من و بچه ... و خوشحال نشست ...
همه به خاطر دیدن مجید , اومدن تو اتاق من ...
اون باران رو بغل کرد و گفت : چیکار کردی زن داداش ؟ حرف نداره ... موهای بور ... چشم های عسلی روشن ... شاهکاره ...... بی نظیره ......
گفتم : تو از کجا می دونی موهاش بوره ؟ من متوجه نشدم ...
گفت : ای بابا ... شما ندیدین ؟ طلا رو سرش پاشیدن ... اگر سعید ببینه ضعف می کنه ... من که دیگه دست و پام بی حس شده ... خیلی خوشگله ... اسمشم خیلی خوبه ...
وقتی کلاه رو از سر باران برداشت , همه دیدیم که موهای اون واقعا به رنگ طلاست ...
مجید همین طور که باران تو بغلش بود با میلاد شوخی می کرد و ما هم می خندیدیم ...
مریم چنان ضعف و غش می کرد که نمی تونست خودشو کنترل کنه ... بعد باران رو داد به من و با میلاد کشتی گرفت ...
جو خونه ی ما به یکباره عوض شد ... غم ها فراموش شدن ... و صدای خنده ای که مدت ها بود از اون خونه شنیده نشده بود , فضای خونه رو پر کرد ...
غذا درست کردن , میوه و تنقلات گذاشتن ...
با اومدن ملیحه و آقا مجتبی جمع ما کامل شد به جز سعید که من جای خالی اونو نمی تونستم فراموش کنم , همه چیز خوب بود ....
ناهید گلکار