خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۰:۰۸   ۱۳۹۶/۳/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم



    من تصمیم داشتم ساکت باشم تا هر کاری می خوان خودشون بکنن ... و خیلی زود تو یک مراسم ساده , عقدی بین مجید و مریم صورت گرفت ... و قرار شد عروسی بعد از اومدن سعید باشه ...
    در مراسم عقد , علی نیومد ... برای من عجیب بود چون جون علی بود و مریم ... حالا که تهران بود چرا نیومده بود برای عقد ,, نمی دونستم ...
    از مریم پرسیدم , گفت : نپرس ... نمی تونست بیاد ... همین .........

    و من از کنار این حرف ساده گذشتم ...
    مجید تقریبا هر روز میومد خونه و کسی کاری به کارش نداشت ... منم احساس می کردم اون ترس و دلهره ی قبل رو ندارم ....
    دیوار ها پر شدن از شعارهای مرگ بر شاه و آزادی و استقلال ...
    شب ها مردم می نوشتن و روزها مامورها پاک می کردن ... و تو این مدت مریم , شوکت خانم رو راضی کرد که چند روزه به مشهد برن و برگردن ...

    و اینطوری شد که مریم با مجید در میون اشک و زاری شوکت خانم به خواست خودشون رسیدن و رفتن ...
    فردای اون روز هم شوکت خانم رفت و من با میلاد و باران تنها شدم ... تر و خشک اون دوتا بچه کار سختی برای من بود ...
    شب ها اونقدر خسته می شدم که به زحمت برای شیر دادن باران بیدار می شدم ...
    ولی کم کم به وضع موجود عادت کردم ... برنامه ریزی می کردم و سعی داشتم همه چیز مرتب باشه ... م یتونستم از عهده ی نگهداری بچه هام بر بیام و کارامو که تا حالا بیشتر با کمک مریم می کردم , خودم انجام بدم ...
    روزها می گذشت و از مریم و مجید خبری نبود ...
    خیابون های اطراف ما همیشه شلوغ بود و گاهی صدای تیراندازی میومد ... می شنیدیم که مشهد هم خیلی شلوغ شده ...

    دلم به شدت برای مریم شور می زد و نگران بودم که یک روز زنگ زد و گفت : کارشون یکم طول کشیده و تا یک هفته ی دیگه برمی گردن ...
    مامان کنارم بود ... ازش پرسیدم : مریم و مجید اومدن که دیگه نمیشه از هم دور باشن ... حتما اونجا با هم بودن ... حالا کجا زندگی کنن ؟ ...
    گفت : نمی دونم به خدا ... چیکار کنم ؟ تو بگو مادر ... خوب اتاق مجید هست , درستش می کنیم ...
    گفتم : از وسایل کهنه استفاده کنن ؟
    گفت : چاره نداریم که ... و لبخند تلخی زد و گفت : به خدا دست و بالم خالیه وگرنه عقلم می رسید ...
    گفتم : الهی من فداتون بشم ... غصه نخورین ... من خودم ترتیبشو می دم ... شما فقط کمک کنین ...
    زنگ زدم به شوکت خانم و گفتم : برای مریم هر چی آماده کردی بردار بیار که داره به سلامتی برمی گرده ...

    شوکت خانم که نگران بود خوشحال شد و گفت : دارم ... خیلی چیزا براش آماده کردم ... باباتم بهم پول داده برای مریم ...
    گفتم : اگر می تونی اجازه بگیر , بیا اینجا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان