داستان رعنا
قسمت سی ام
بخش اول
با ذوق و شوق بچگونه ای , مریم رو آوردم خونه ...
ولی به محض اینکه اونا وارد خونه شدن ... حالم دگرگون شد ...
اون شب رو برای مریم و مجید خاطره انگیز کردم اما به خودم چی گذشت , خدا می دونه ...
صدای مبارک باد و ساز و دهل , تار و پود منو آزار می داد ولی باید می خندیدم ...
بیشتر به هوای باران خودمو تو اتاق حبس می کردم تا چشمم به کسی نیفته ...
خوب دست خودم نبود ... حوادث چند سال اخیر مثل فیلم از جلوی نظرم می رفت به اونچه کردم و اونچه که به سرم اومده بود , فکر می کردم ... و اون بغض غریب و آشنا گلوی منو رها نمی کرد ...
نمی دونستم چه آینده ای در انتظارمه ... و حتی در مورد مریم هم اطمینان نداشتم ....
آخر شب مجید و مریم اومدن پیش من ...
مجید گفت : رعنا خانم نمی دونم بهتون چی بگم ... با تمام کارایی که تو مشهد داشتم , همش در این فکر بودم که برگشتیم با مریم کجا زندگی کنیم ... محبتت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ...
گفتم : اولا این من تنها نبودم ... دوما کاری رو که سعید اگر بود می کرد , من کردم ... به حساب سعید بذار ...
بالاخره همه خوابیدن ولی روح آشفته ی من سرگردون مونده بود ... رفتم تو حیاط روی همون تخت نشستم ... دلم سخت گرفته بود ... قطرات اشک بی اختیار گونه هام رو خیس کرد ...
نگاهی به اتاق مریم انداختم ... اون دیگه پیش من نمی خوابید ... حالا جاری من بود ...
خیلی دنیای عجیبیه ... باورکردنی نیست ....
روزی من برای اون از خواستگارهای صاحب نامم می گفتم که حتی اون نمی تونست تصورشو بکنه ... دست روزگار چرخید و چرخید و من و مریم در یک مسیر قرار گرفتیم .. .
مریم با ازدواجش با مجید رفتارش با من عوض نشد ... همون دوست و همراه من باقی موند و این برای من ارزش زیادی داشت ...
ناهید گلکار