داستان رعنا
قسمت سی ام
بخش چهارم
گفتم : والله به خدا درکتون نمی کنم ... اصلا نمی فهمم ... با اینکه امروز اینقدر خطرناک بود و می دونین فردا هم ممکنه براتون یک اتفاقی بیفته , بازم می رین ؟ ...
از صبح تا اومدین , من از دلشوره مُردم ... همش تو هول و ولا زندگی می کنم ... تو رو خدا بس کنین ... دیگه این ماجرا تا کی ادامه داره ؟
مجید خندید و گفت : ان شالله به زودی ... مقدماتش آماده شده ...
اون شب باران همش گریه می کرد و بدخواب شده بود ... به زور می خوابوندمش تا چشمم گرم می شد , دوباره گریه می کرد و می خواست شیر بخوره ...
همون زمان هم که خوابم می برد , کابوس می دیدم ... هراسون بیدار می شدم ... و چون دنبال مقصر می گشتم , گاهی به مریم و گاهی به سعید بد و بیراه می گفتم ...
ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم ...
باران رو عوض کردم و دوباره خوابوندم ... و اومدم پایین تا به کارام برسم ...
طبق عادت رادیو رو روشن کردم و مشغول شدم ...
به یک باره صدای گوینده رو شنیدم که گفت : حکومت نظامی توسط فرماندار تهران ؛ ارتشبد اویسی ؛ در حال اجراست و اجتماع بیش از سه نفر ممنوع است ...
یکم سر جام موندم ... با دست صورتم رو گرفتم و گفتم : باید برم نذارم از خونه برن بیرون ... هر طوری شده باید جلوشون رو بگیرم ...
با عجله رفتم به اتاق مامان ... حمید و هانیه اونجا بودن و داشتن با مامان و آقا جون صبحانه می خوردن ...
فهمیدم که اونا رفتن ...
گفتم : آقا جون بگین کی رفتن ؟ من بهشون می رسم یا نه ؟ ...
گفت : نمی دونم بابا ... چرا می خوای به اونا برسی ؟ می خوای بری نماز جمعه ؟
گفتم : نه ... مگه جمعه نماز داره ؟ حکومت نظامی اعلام کردن ...
یعنی هر کس دم دستشون باشه می کشن ...
گفت : نیم ساعتی میشه ... با ژیان رفتن ... تو بری بهشون می رسی ...
ناهید گلکار