داستان رعنا
قسمت سی ام
بخش پنجم
فورا لباس پوشیدم و با عجله به طرف میدون ژاله راه افتادم ...
مامان نگران شده بود و تا دم در منو بدرقه کرد ...
با سرعت می رفتم ...
در حالی که چون حکومت نظامی بود , می ترسیدم جلوی منو بگیرن ...
خودمو رسوندم ... از دور دیدم که جمعیت زیادی جمع شدن ... ماشین رو توی یک کوچه پارک کردم و راه افتادم ...
صدا می زدم : مریم ... مریم ... ملیحه ...
چون می ترسیدم حواسم نباشه و از کنار اونا بگذرم ...
جمعیت داشت خودشو می رسوند به میدون ...
بلند داد زدم : برگردین ... حکومت نظامی شده ... برگردین ... حکومت نظامی شده ... اینجا نمونین ... جونتون تو خطره ...
نمی دونم کسی به حرف من گوش کرد یا نه ... به هر حال من کار خودم رو می کردم و دنبال مریم می گشتم ...
اونجا متوجه شده بودم که نمی شه اونا رو تو اون همه جمعیت پیدا کرد ... گیج بودم ... همون کلمات رو تکرار می کردم و داد می زدم و بچه ها رو صدا می زدم ...
صدای اخطار از بلندگو شنیده شد ... می گفت : متفرق بشین ...
دستور حکومت نظامی داریم ...
دیگه همه باید می دونستن که چه موقعیتی دارن ...
ولی کسی گوش نمی داد ... انگار اون صدا رو فقط من شنیدم ...
همه با هم مرگ بر شاه می گفتن و می رفتن جلو ... که به یک باره صدای تیراندازی بلند شد ...
من با دو دست سرم رو گرفتم و نشستم کنار دیوار ...
صدای رگبار گلوله چند دقیقه بیشتر نبود ... و چند ثانیه سکوت ...
و به یک باره با صدای شیون مردم , قیامتی به پا شد ... همه می دویدن و از جایی که تیراندازی شده بود , فرار می کردن ولی من باید خلاف اونا می رفتم ... و مریم رو پیدا می کردم ...
نمی فهمیدم چیکار می کنم ... تو اون لحظه حتی از اینکه دوباره تیراندازی بشه هم نمی ترسیدم ...
حالا برای اینکه مریم صدای منو بشنوه از ته دلم داد می زدم و اونو ملیحه رو صدا می کردم ...
که یک نفر بازوی منو گرفت و گفت : رعنا اینجا چیکار می کنی ؟
با تعجب مثل آدمی که داره توی دریا غرق میشه و یک راه نجات پیدا می کنه , مجید رو دیدم ...
پرسیدم : مریم ؟ ملیحه ؟
گفت : گمشون کردم ... منم دارم دنبالشون می گردم ... با من بیا ...
گفتم : هنوز خطر هست ؟
گفت : نه به اندازه کافی گند زدن ... همه رو کشتن ...
ناهید گلکار