داستان رعنا
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
آقاجون اومده بود روی تخت نشسته بود و به رادیو گوش می داد ...
عجیب بود که توی بهمن ماه هوا خوب بود و نور خورشید به آدم حس خوبی می داد ....
منم رفتم بیرون ... مامان گفت : امروز به خاطر رعنا قرمه سبزی درست کردم که خیلی دوست داره ...
گفتم : دست شما درد نکنه مامان ... امروز خوشحال به نظر میاین ...
گفت : دلم روشنه مادر ......
گفتم : پس چرا من اینقدر دلشوره دارم ؟ ... مامان بازم امروز دلم تنگه ...
و اشکم ریخت ...
مامانم گریه اش گرفت و اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : بمیرم برای دلت عزیزم ... می دونم چی می کشی ... خدا ذلیل کنه باعث و بانیشو ...
صدای زنگ در بلند شد ... آقا جون که داشت من و مامان رو نگاه می کرد , بلند شد و رفت درو باز کرد ...
منم بی اختیار به در نگاه می کردم ....
بین چهار چوب در سعید رو دیدم ... باورم نشد ... چشمم رو بستم و باز کردم ...
از ته دلم داد زدم : سعید ...... سعیدم ...... واییییی خدا ....
اون خودشو در یک چشم بر هم زدن رسوند به من ...
چنان تو بغلش گرفت که انگار منو تو وجودش جذب کرد ...
تو اون لحظات بی نظیر هیچ کدوم جرات جدا شدن از هم رو نداشتیم ...
می ترسیدیم خواب باشیم .....
وقتی از هم جدا شدیم , همه دور ما بودن و میلاد کنار ما ایستاده بود و نگاه می کرد ...
سعید متوجه ی اون شد و بغلش کرد و سر و روی اونو غرق بوسه کرد ... مامان ، آقاجون ، ملیحه ، حمید و هانیه ... اما باران بغل مریم بود ...
سعید گفت : تبریک میگم ازدواج شما رو مریم خانم ... مجید تو راه به من گفت ... خیلی کار خوبی کردین ... من خوشحال شدم ...
مجید باران رو که بهت زده به سعید نگاه می کرد , گرفت .....
سعید پرسید : این دختر مامانی کیه ؟
مجید گفت : حدس بزن ...
گفت : مال تو که نیست ... نمی شه ... ملیحه ؟ نه ... چون شکل رعناست ...
به من نگاه کرد ....
با گریه سرمو تکون دادم و گفتم : آره ...
حالا سعید هم گریه اش گرفت و نگاهی به همه کرد و پرسید : واقعا دختر منه ؟ ...
مجید گفت : باران جان حالا برو بغل بابا .....
سعید به من گفت : راسته رعنا ؟ اون دختر ماست ؟ پس من خواب اینو می دیدم ؟ ...
رعنا باور کن هر شب خوابشو می دیدم ... باور می کنی ؟ ... من اونو شکل فرشته می دیدم ... میومد به خوابم ...
و اونو از مجید گرفت ...
باران ترسیده بود ولی تلاشی هم نمی کرد که از بغلش بیاد پایین ... 3
سعید به باران نگاه می کرد در حالی که هاله ای از اشک جلوی چشمشو گرفته بود , گفت : وای عزیز بابا ... تو واقعا فرشته ای ... چون هر روز و هر شب تا چشمم رو می بستم می دیدمت ...
وای پس اون فرشته تو بودی عزیزم ... بابایی ...
میلاد پرسید : بابا خواب منو ندیدی ؟
ناهید گلکار