داستان رعنا
قسمت سی و دوم
بخش اول
سعید همونطور که باران تو بغلش بود , دست انداخت گردن میلاد و کشیدش جلو و اونو بوسید و گفت : البته که من همیشه خواب تو رو می دیدم ... تو پسر منی عزیزم .....
اون روز از ته قلبم خدا رو شکر کردم ... کاری کرد که من منتظر سعید بمونم و اون لحظات شورانگیز و پر از عشق رو از دست ندم ....
و حالا منظور آقا جون رو از حرف مولانا متوجه می شدم ...
سعید رفت و یک بار دیگه مامان رو بغل کرد و گفت : دلم برای شما هم خیلی تنگ شده بود مامان عزیزم ... دست شما درد نکنه ...
اونم در حالی که هیجان زده بود گفت : پسرم تنها کاری که کردم این بود که همون طور که ازم خواستی از امانتی تو مراقبت کنم ...
شاید درست نتونسته باشم ولی همون طور که تو ازم خواسته بودی از گل بالاتر بهش نگفتم ... حالا دیگه تحویل خودت ...
مراقبش باش که خیلی اذیت شده و زجر کشیده ...
بعد رفت سراغ ملیحه و دست انداخت دور گردنش و گفت : خواهر مهربونم ... من تو زندان شنیدم که چه اتفاقی برای مجتبی خدابیامرز افتاد ... منم با تو همدرد بودم و همون جا تا چهلم براش عزاداری کردیم ...
نمی دونی چقدر همه براش ارزش قائل هستن ... اون کاری رو کرد که بهش ایمان داشت ... در راه اسلام قدم برمی داشت و الان شهیده ... ولی واقعا حیف بود ... خیلی این روزا جاش خالیه ...
تا سعید یک دوش گرفت , مامان و مریم سفره ی رنگینی انداختن ...
سعید لاغر و ضعیف شده بود ... وقتی لباسشو عوض می کرد دیدم جای زخم روی بدنش مونده ... قسمتی از پشتش گوشت اضافه آورده بود و کف پاش بر اثر خوردن کابل هنوز زخم بود ...
من هیچ وقت دلم نیومد چیزی ازش بپرسم ولی گاهی خودش یک خاطراتی رو تعریف می کرد که در عین حال که برای خنده اونا رو می گفت , همه غم انگیز و دردآور بود ....
اون شب در آغوش سعید تا نزدیک صبح حرف زدیم ... دلم نمی خواست بخوابم اونم همین طور ... بعد از مدت ها به هم رسیده بودیم ...
همه چیز رو تعریف کردیم جز ماجرای شهریار که من تصمیم گرفته بودم ازش پنهون کنم تا بیشتر از این زجر نکشه ... و برای همین صبح خواب موندم ... و وقتی بیدار شدم دیدم هیچ کدوم نیستن ... نه سعید نه میلاد و نه باران ...
لباس پوشیدم و اومدم پایین ... مریم داشت به بچه ها صبحانه می داد و مجید و سعید و آقا جون روی تخت توی حیاط نشسته بودن ...
ناهید گلکار