داستان رعنا
قسمت سی و دوم
بخش سوم
مجید هم داشت آخرین واحدهای درسی خودشو پاس می کرد تا بتونه مدرک دکتراشو بگیره ...
همه خوشحال بودن و شب ها که دور هم جمع می شدیم از اوضاع روز تعریف می کردن ... و من می دیدم که از هیچ کدوم اون حرفا خوشم نمیاد ...
گرفتن ,, فرار کردن ,, دستگیر شد ,, حرفی نمی زدم چون می دونستم فایده نداره و من تنهام ...
آخه اونا چطور می تونستن از دستگیری یک نفر و یا اعدام نفر دیگه خوشحال باشن ؟! ...
این که با اون چیزی که می گفتن , فرق داشت ... نمی فهمیدم و می خواستم این بار بفهمم .... برای اینکه سرگردون و بیقرار بودم ...
روز دوازدهم فروردین بود ... سعید و بقیه راه افتادن تا برن به جمهوری اسلامی رای بدن ...
سعید با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : مگه تو نمیای ؟
گفتم : نه سعید جان ... بچه ها تنهان ... تو برو , من به کارام می رسم ...
گفت : نه عزیزم ... باید رای بدیم ... با ماشین می ریم و میایم ... همه هستن ... شاید ناهار هم بریم بیرون ... خیلی وقته جایی نرفتیم ...
بحث نکردم و حاضر شدم و باهاش رفتم ....
چند شب بعد سر سفره ی شام , مجید با خوشحالی گفت : امروز فلان و فلان ... فلان رو اعدام کردن ...
من شنیدم ... اسم چند تا از دوستان پدرم هم توی اونا بود ...
من با اونا آشنا بودم ...
داد زدم : بسه دیگه ... اینقدر از مردن بقیه خوشحالی نکنین ... اونا که شما ازشون اسم می برین , آدم بودن ... آدم ... تا چند روز پیش داشتن این کشورو اداره می کردن ... فکر نمی کردم شماها اینطوری در مورد جون آدم ها قضاوت کنین ...
سعید زود دست و پاشو جمع کرد و منو گرفت و گفت : عزیزم صبر کن ... نه واقعا ما خوشحال نیستیم ... ولی چه میشه کرد ؟ این انقلاب برای اینکه شکل بگیره خون های زیادی داده ... و حالا نمی تونن بعضی ها رو به سزای عملشون نرسونن ... چیزایی که من دیدم و ما می دونیم تو نمی دونی ... می دونی با جوون های این مملکت چیکار کردن ؟
تو زندان ها شکنجه شدن و زیر اون ظلم جون دادن ...
تو نمی دونی ... برای همین قضاوت نکن ...
گفتم : مگه خودت نگفتی وقتی حضرت محمد وارد مکه شد , همه رو بخشید ؟ خوب اینا هم ببخشن ... مگه چی میشه ؟ چرا خونریزی ؟ بسه دیگه ...
گفت : رعنا جون ... عزیزم ... الان فرق می کنه ... نمی شه ... باید یک عده ای از بین برن تا این انقلاب دچار دردسر نشه ... بعضی ها هم باید قصاص بشن مثل شهریار .... الان اگر بهت بگم فرار کرد , چی میگی ؟ ... حرصت نمی گیره ؟ نمی خوای به سزای عملش برسه ؟
گفتم : نه دیگه .... نه ... من حتی دلم نمی خواد یک نفر آزار ببینه ... چه برسه به این که کشته بشه ... چه آدم خوبی باشه چه بد ...
مردم باید یاد بگیرن با هم مهربون باشن ... و اسلام دین مهربونی و محبته ... درست مثل پیامبر ... اون حتی با دشمن خودشم مهربون بود ... نبود ؟ ...
اصلا ول کن ... من چرا با شما بحث می کنم ؟ ... لطفا دیگه جلوی من حرف نزنین ... نمی خوام بشنوم ...
و بلند شدم و از اونجا برگشتم به اتاقم ....
اونا نمی دونستن من از شنیدن اسم دوستان پدرم چقدر آشفته و بیقرار شده بودم ...
انگار یک چیزی داشت اذیتم می کرد و نمی دونستم اون چیه ... از اینکه یک نفر توی اون خونه با من همراه نبود , احساس بدی داشتم ...
ناهید گلکار