داستان رعنا
قسمت سی و دوم
بخش پنجم
مجید و سعید جنازه ی پدرم رو گرفتن ... در حالی که کار سختی بود , اونا به راحتی این کارو انجام دادن و همه ی کارای اونو کردن ...
پیکر پدر من از مسجد محله خونه ی ما تشییع شد و کسانی که زیر تابوت اونو گرفتن و به خاک سپردنش , همه فامیل های سعید بودن و حتی یک نفر از اون همه دوست و آشنا و فامیل تو اون مراسم شرکت نکرد ...
باورکردنی نبود ... عجب دنیای غریبی ! ...
خشمی در دورن من شعله می کشید که مهارش دیگه دست من نبود ... به معنای واقعی کلمه می سوختم ...
چون به شدت خودمو مقصر می دونستم ... خدایا داری با من چیکار می کنی ؟ گناهم رو بگو ... توبه می کنم ...
فقط بگو به کدامین گناه اینطور منو تو جهنمی به اسم زندگی انداختی ؟ ...
تنها یک اسم گاهی منو کمی آروم می کرد ... وقتی صدا می زدم یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ...........
نمی دونم چرا ولی با یاد اون قلبم روشن می شد و آروم می گرفتم ... انگار حسش می کردم ... و دست نوازش اونو روی سرم می دیدم ... بعد آروم و بی صدا می خوابیدم ...
پدرم مرد خیرخواه و مهربونی بود که هیچ وقت کسی از اون شکایتی نداشت ...
اون حتی به زیر دست خودش زور نمی گفت و به خوش قلبی معروف بود ... پس دلیلشو نمی فهمیدم ... چرا ؟ چرا ؟
سعید آنی تنهام نمی گذاشت ولی رغبتی به دیدنش نداشتم ...
آب میوه می گرفت و مرتب به زور به من می داد ولی من نه باهاش حرف می زدم ، نه به صورتش نگاه می کردم ... اما اون اصلا به دل نمی گرفت و کار خودشو می کرد ... و شایدم به من فرصت می داد تا با این درد کنار بیام ....
سعید و مریم مرتب اون شماره ای که مامانم داده بود را می گرفتن ولی کسی جواب نمی داد ... نمی دونم من اشتباه نوشته بودم یا از اونجا رفته بودن ...
به هر حال نتونستیم با مامان تماس بگیریم و اینم درد دیگه ای شد برای من که تو دلم موند ....
شنیدم که علی یک خونه تو نارمک گرفته و به اونجا اثاث کشی کرده ...
ولی شوکت خانم منو یک لحظه تنها نگذاشت و مثل یک مادر ازم مراقبت کرد ... اصلا اون روزا دلم نمی خواست جز با اون و علی , با کس دیگه ای حرف بزنم ...
در واقع کسی هم جرات نمی کرد با من هم کلام بشه .....
ناهید گلکار