داستان رعنا
قسمت سی و دوم
بخش ششم
ولی چاره ای نبود ............ زندگی خیلی دردها رو روی دل آدم می ذاره و ما به جبر باید تحمل کنیم و بعدم به دست فراموشی بسپاریم ...
دو روز بعد از چهلم بابا , شوکت هم قصد رفتن کرد ... خیلی برای من و بچه هام زحمت کشید ...
موقع خداحافظی گفت : مادر شاید وقت این حرف ها نباشه ولی آقا فقط موقع رفتن به من گفت به رعنا بگو باغ لواسون به نام اون قولنامه شده ....
گفتم : ولش کن , حوصله ندارم ...
گفت : نه مادر زودتر دست به کار بشی بهتره ... نکنه اونجا رو هم بگیرن ...
من میگم هم یک سر برو لواسون , هم برو ویلای شمال ... اگر نری از دست می ره ...
گفتم : به درک ... فدای سرم ... بره ... ولش کن ... نمی خوام ...
شوکت گفت : مادر ضرر نداره که ... یک سر برو ببین چه خبره و برگرد ...
سعید همون موقع اومد تو ... پرسید : کجا بره شوکت خانم ؟
گفت : هیچ کجا مادر ... باغ لواسون مال رعناست ... می گم تا اونم نگرفتن برو یک سر بزن ... بد میگم ؟ نکنه فکر کنن صاحب نداره , مصادرش کنن ....
سعید که مدت ها بود از من بی مهری دیده بود برای اینکه دل منو به دست بیاره , از این حرف استقبال کرد و به شوکت خانم گفت : تو رو خدا یکی دو روز دیگه بمونین تا با هم بریم اونجا و سر بزنیم ....
شوکت قبول کرد دوباره اونجا موند ...
دو روز بعد سعید سر کار نرفت ... خودش و شوکت خانم همه چیز رو آماده کرده بودن برای رفتن ...
از بالا که اومدم , پرسید : رعنا جان حاضری ؟
گفتم : برای چی ؟
گفت : بریم لواسون دیگه ...
گفتم : ول کن سعید , حوصله ندارم ...
گفت : حوصله نمی خواد عزیزم ... می ریم ... بچه ها هم یکم می گردن ... ببین شوکت خانم زحمت کشیده ناهارم حاضر کرده ... می ریم همون جا توی باغ غذا می خوریم ... بدو تا من وسایل رو می ذارم تو ماشین , حاضر شو ...
ناهید گلکار