داستان رعنا
قسمت سی و سوم
بخش سوم
مقداری پول به رمضون دادم و یکم هم به محترم ... و گفتم : حالا من زیاد میام اینجا ... مراقب همه چیز باشین ... کسی رو هم راه ندین ... اگر کسی پرسید باغ مال کیه , بگین سعید موحد ... دیگه اسم بابا رو نیارین ...
موقع برگشتن به سعید گفتم : یک چیزی ازت می خوام ...
گفت : بگو عزیزم ... هر چی باشه , روی چشمم ...
گفتم : یادت باشه گفتی هر چی باشه ...
با شوخی گفت : ناقلا نکنه یه چیز ناروا ازم می خوای ؟
گفتم : فکر نکنم ناروا باشه ... می خوام از اون خونه برم ... میام همین جا لواسون زندگی می کنم ...
گفت : اینجا جز چند تا روستا چیز دیگه ای نیست ... میلاد سال دیگه می خواد بره مدرسه ... باران هم همینطور ... بعدم خیلی دوره ...
من چطور این همه راه رو بیام و برگردم ؟ تو راضی میشی ؟ ...
گفتم : پس می رم خونه ی عباس آباد ... اونجا که دیگه دور نیست ....
گفت : به خدا قسم یکم صبر کنی خودم تو فکرم خونه بخرم ... من دوست ندارم توی خونه ی تو باشم ... منو درک کن ... بفروش ... اجاره بده ... با پولش هر کاری می خوای بکن ولی من آدمی نیستم که روی این چیزا حساب کنم ...
بهت قول می دم به زودی از اون خونه می ریم ... خودم بیشتر از تو اینو می خوام ...
برای اولین بار سرش داد زدم : بسه دیگه ... اینقدر به من وعده و وعید دادی چی شد ؟ من دیگه نمی تونم تو اون خونه برگردم ... توانشو ندارم ...
سعید هم عصبانی شد و گفت : نفهمیدم چی رو نمی تونی ؟ بهت حرف بدی زدن ؟ ... اذیتت کردن؟ ... توهین شنیدی ؟ ازت کار کشیدن ؟
گفتم : مگه همش اینه ؟ من دارم زجر می کشم ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ... چرا نمی فهمی ؟
گفت : رعنا چی داری میگی ؟ الان تو داری چی رو تحمل می کنی ؟ چی اینقدر ناراحتت می کنه ؟ منم بفهمم ...
گفتم : از همه ... مجید ، مریم ، ملیحه ، تو ....... دیدین که چه بلایی سر بابای من اومد ... بازم دارین طرفداری اونا رو می کنین ... انقلاب پیروز شد ... بازم دست بردار نیستین ...
سعید گفت : رعنا انقدر از اون بالا به ما نگاه نکن ... اینقدر فقط خودتو نبین ....
ما تازه کارمون شروع شده ... هدف ما فقط بیرون کردن شاه که نبود ... می خوایم ایران اون کشوری باشه که دیگه کسی نتونه به کسی ظلم کنه ... می خوایم حکومت علی رو برقرار کنیم ... ما باید انقلاب رو حفظ کنیم ...
بازم داد زدم : باشه برین حفظ کنین ... برین هر کاری دلتون می خواد بکنین ... ولی من نیستم ... من یک آدم معمولیم و مثل شما قهرمان نیستم ... چیکار کنم مثل شما فکر نمی کنم ؟ ... نمی تونم ... من فکر می کنم بهترین کار برای مردم ممکلتم اینه که خوبی رو رواج بدم ... مهربونی و محبت رو ... جنگ و خونریزی رو وجود من نمی پذیره ...
گفت : رعنا جان تو رو خدا یکم آروم باش ... بعدا حرف می زنیم ...
گفتم : بعدا نداره ... حرف آخر من همینه ... چون من هدف شما رو نمی شناسم , بیخودی دیگه دنبال شما نمیام ...
ناهید گلکار