خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۱   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و سوم

    بخش ششم




    بغض گلوی سعید رو گرفته بود ... در حالی که خودشو کنترل می کرد , دست منو گرفت و بوسید و گفت : رعنا خیلی دوستت دارم ...
    خیلی زیاد ..... بیشتر از اونی که بتونی تصورشو بکنی ... ولی می دونستم که این برای تو کافی نیست ... می دونستم هر کاری بکنم تو اون احساس خوشبختی رو با من نخواهی داشت ... می دونستم ... حالا اون شکافی رو که اون روز به تو گفتم و ندیدی , تو هم می بینی ...
    ولی من قصدم این بود که بهترین زندگی رو برای تو بسازم ... نشد ... به خجالتت موندم ... اگر من نمی رفتم زندان , شاید اوضاع بهتری داشتیم و تو این طور داغون نمی شدی ...

    و امروز از این ترسیدم که روزی برسه که تو از من متنفر بشی ... نمی خوام اون روز برسه ... حالا هر کاری تو بگی می کنم تا راضی باشی ... خوبه ؟
    گفتم : باور کن من خواسته ی زیادی ندارم ... من نمی تونم با وضع موجود کنار بیام ...
    خسته ام ... خیلی زیاد ... خودت می دونی که منم تو رو دوست دارم ... اگر می خواستم برم که خیلی وقت پیش این کارو کرده بودم ....
    این چیزایی که تو این مدت برای من پیش اومده خیلی بیشتر از ظرفیت منه ... باید قوی باشم ... می دونم ... ولی خوب نیستم ... کاری از دستم بر نمیاد ...
    سعید بذار منم تو این زندگی سهم داشته باشم ... همه ی تصمیم ها رو تو نگیر ... از اول هر کاری خواستم بکنم , گفتی نه ... مثل عصر حجر ... تو مرد سالاری به روش خودت ...
    حتی وقتی نبودی , جرات نکردم ماشین رو عوض کنم ...
    گفت : نمی دونم تو چرا این فکر رو می کنی ولی اگر برای کسی تعریف می کردی تو با اون زندگی که داشتی این طور با ما ساختی , تعجب می کنه و میگه نمی شه ... ولی تو این کارو کردی رعنا ... من دیدم ... فرق تو با اون رعنای نازپروده از زمینه تا آسمون ... ولی اینجا با مسائلی که برات پیش اومده , خوب داری طاقت میاری ... چشم ... هر کاری می خوای بکن ... فقط با من مشورت کن ... اینم مرد سالاریه ؟ ... اسم خونه ی عباس آباد رو هم نیار ... اینو قبول دارم مرد سالاریه .... یکم صبر کن ... اگر نتونستم , چشم ... به جون خودت قسم قبول می کنم ...
    فقط یکم صبر کن ...
    گفتم : می خوام دفتر وکالت بزنم ... کمکم می کنی ؟ ... دارم توی خونه می پوسم ...

    گفت : آره عزیزم ... روی چشمم ...
    گفتم : قول دادی با هیچی مخالفت نکنی .. .
    سعید گفت : وای رعنا باشه ... باشه ... من به تو اطمینان دارم ... کاری نمی کنی که من دوست نداشته باشم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان