خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۴۸   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم



    فردای عید فطر ,, ما سه نفر با ذوق و شوق آماده شده بودیم بریم تا دفتر و مطب رو افتتاح کنیم ...
    هنوز یک کارایی مونده بود که باید مردا انجامش می دادن تا ما بتونیم اولین روز کارمونو شروع کنیم ...
    مجید و سعید با ما اومدن تا کمک کنن ...
    من کلید انداختم و در باز کردم ... گفتم : بسم الله ... خدایا کمک کن ...

    رفتیم بالا ...
    دو تا آپارتمان روبروی هم بود ... قرار شد اول مطب ملیحه رو آماده کنیم ...
    سعید تند و تند تابلوها رو که تازه آماده شده بود , کنار درها نصب کرد ...

    از زیر ظرفشویی آب می ریخت , وسیله آورده بود و اونو درست کرد...
    هر کدوم مشغول یک کار بودیم که صدای زنگ درِ پایین اومد ... ما درو بسته بودیم تا کارمون تموم بشه ...
    مجید گفت : به خدا براتون مشتری اومد ... ما کس دیگه ای رو نداریم که بیاد اینجا ...

    و دوید پایین و با علی برگشت ...
    از دیدن اون , من خیلی زیاد خوشحال شدم ... با اشتیاق رفتم به استقبالش و گفتم : وای علی نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم ... چه عجب توام اومدی ...
    اصلا من فکر نمی کردم تو اینطور بی عاطفه باشی و از ما فاصله بگیری ... ( علی تو فوت بابا خیلی با مجید و سعید دوست و صمیمی شده بود )

    گفت : گرفتار بودم رعنا ... ببخشید ...

    و سرشو انداخت پایین ...
    گفتم : زود باش ... حالا نوبت توست ... کم کاری کردی , باید جبران کنی ... به سعید کمک کن ...
    شش نفری مطب رو آماده کردیم ... ملیحه روپوش سفیدشو پوشید ...
    با هیجان گفت : وای رعنا می ترسم از عهده اش بر نیام ... نکنه کسی نیاد ؟ باورم نمی شه ... دارم خواب می بینم ...
    گفتم : نه عزیزم ... خواب نیست ... ان شالله موفق باشی ......
    سعید گفت : زود باشین دفتر شماها رو هم مرتب کنیم ... ما باید بریم ... یازده کلاس دارم ...
    گفتم : اونجا زیاد کاری نداره ... شماها برین ... موقع رفتن درو هم باز بذارین ... نگران ما هم نباشین ... من نمی ذارم امروز علی از اینجا تکون بخوره ... باید جبران کنه ... اون حتی تو عروسی خواهرش هم نیومد ...
    مریم گفت : ببین من چی می کشم از دستش ... شورشو درآورده  ...
    مجید گفت : امروز که شیرین کاشتی علی ... به داد من و سعید رسیدی ... خدا خیرت بده ... ما که رفتیم ....

    اونا رفتن پایین ... ما سر پله ها ایستاده بودیم ... درو که باز کردن , دو خانم پشت در بودن ... پرسیدن : مطب دکتر موحد ؟
    مجید گفت : وقت قبلی گرفتین ؟
    گفت : نه خیر چون امروز تازه باز شده فکر نمی کردیم باید وقت بگیریم ... حالا نمی شه برم تو ؟
    از اون بالا بلند گفتم : خانم تشریف بیارین بالا ...
    در حالی که از دست مجید خندمون گرفته بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان