داستان رعنا
قسمت سی و چهارم
بخش چهارم
ملیحه از اونا استقبال کرد و مریم هم چون کاری نداشت , شد دستیارش ...
صدای پا توی پله اومد ...
نگاه کردم دیدم بازم یک خانم و آقا دارن میان بالا ...
هیجان داشتم ... خیلی حال خوبی بود ...
از من پرسید : دکتر موحد ؟
گفتم : بفرمایید اونجا , خوش اومدین ...
از ذوقم به علی گفتم : نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... خیلی برای ملیحه خوشحالم ...
اون حقش نبود اونطور توی اون درمونگاه کار کنه و حقوق بگیره ... باور می کنی ماهی هزار تومن بهش می دادن ؟
گفت : آره دیگه ... تازه خوب می دادن ...
گفتم : تو کجا کار می کنی ؟
گفت : اداره ی برق ... کارشناسم ... ولی من حقوقم خوبه ... ماهی چهار هزار تومن می گیرم ....
گفتم : حالا بگو ببینم چرا سراغ ما نمی اومدی ؟
گفت : این یکی رو نپرس ...
گفتم : اصلا فکر نمی کردم اینقدر بی معرفت باشی ... بیشتر از اینا روت حساب می کردم ...
گفت : ولی این طوری نبود ... من بی عاطفه نیستم ... باور کن ...
از اوضاع تو خبر داشتم ... می دونم چی کشیدی و چه چیزایی رو تحمل کردی ... عشق یعنی همین ...
گفتم : ولی علی احساس گناه آزارم می ده ... از اینکه به پدر و مادرم پشت کردم , خیلی پشیمونم ...
مخصوصا وقتی مامان می گفت بیا و من نرفتم ... اگر رفته بودم حتما بابام اینطوری نمی شد ...
گفت : من اینطوری فکر نمی کنم ... کدوم زنی تو دنیا پیدا شده که شوهری رو که دوست داره با دو تا بچه رها کنه و بره پیش پدر و مادرش ؟ این نظام طبیعته ... نباید ول می کردی ... اون موقع بازم پشیمون می شدی ... شایدم بدتر ... فکر کن سعید تو رو به خاطر خانواده اش الان رها کنه ... چه حالی میشی ؟ ... نه , تو کار درستی کردی ... نسبت به شوهرت وظیفه داشتی ...
آقا هم اینو می دونست ... باور کن خودش به من گفت ...
پرسیدم : چی گفت ؟
جواب داد : حرف به خصوصی نبود ... اون با من که زیاد حرف نمی زد... ولی در مورد شهریار که شد ... آه ... راستش رعنا یک چیزی بهت بگم ... قول بده به کسی نگی ... قول ؟
گفتم : آره حتما ... اگر بگی نگو که نمی گم ...
گفت : وقتی جریان بردن تو رو به زندان اوین شنیدم , اعصابم داغون شد ... رفتم خونه ی اون پست فطرت رو پیدا کردم ... بعد چند روز همه جا باهاش رفتم و تعقیبش کردم ... و متوجه شدم از اون باغ برای خوشگذورنی های کثیفی استفاده می کنه ...
ناهید گلکار