خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۵۹   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم



    معمولا خلوت می کرد و زن می برد بی شرف ... عاشق زن های شوهردار هم بود ...
    چهار نفر رو با خودم بردم و وقتی منتظر یک زن بود و تنها , ریختن سرش و تا می خورد زدنش ...
    گفتم : یا می میره یا می مونه ... اگر مُرد که چه بهتر ... اگر موند , هر چند وقت یک بار همون بلا رو سرش میارم ...
    چنان زدنش که یک هفته تو بیمارستان بود ...
    رفتم به آقا گفتم ... اول منو دعوا کرد و گفت : این لات بازی ها چیه از خودت درآوردی ؟ مملکت قانون داره ... ازش شکایت کردم به مراجع بالا .. حسابشو می رسم ... تو دخالت نکن ...
    می خواستی کار دست خودت بدی که یک عمر گیر بیفتی ؟
    من عصبانی بودم ولی بیشتر برای خوشایند آقا گفتم : باید رعنا رو از اون زندگی بیاریم بیرون ...
    گفت : چی داری میگی ؟ اون ازدواج کرده ... همین طوری که نمی شه ... فکر کن یک روز زن تو این کارو باهات بکنه ... قبول می کنی ؟ ...
    تازه سعید رو من قبول دارم ... بسیار مرد خوبیه .....
     برای رعنا هم به اندازه ی کافی گذاشتم که تا آخر عمر راحت زندگی کنه ... توام دیگه از این کارا نکن ... برو به کارت برس ...
    داشتم می رفتم که صدام زد : ببین علی ... مرسی ... خوشحال شدم ولی قول بده به کسی نگی ...
    گوش به گوش می رسه , برات مکافات می شه پسرم ... نمی خوام تو دردسر بیفتی ....
    تازه من فهمیدم که اونم از کاری که من کرده بودم , خوشش اومده چون یک لبخند رضایت روی لبش بود ...
    من داشتم با اشتیاق به حرفای علی گوش می کردم که باز صدای زنگ و صدای پا توی پله ها اومد ... و مریض برای ملیحه ...
    طوری بود که تا شب مطب پر می شد و خالی می شد ... و منم مجبور شدم برم کمک اونا و علی تو دفتر منتظر مشتری برای ما بود ...
    این برای روز اول فقط یک معجزه بود و باورنکردنی ...
    سعید کارش که تموم شد , اومد ... و بعد از اینکه ملیحه آخرین مریضش هم رفت , دور هم توی دفتر جمع شدیم و چایی خوردیم ...
    برای ملیحه بسیار امیدوارکننده بود ...
    اون شب سعید سر راه کباب خرید و دور هم توی حیاط خوردیم ...
    باران به من چسبیده بود و می ترسید منو رها کنه ...

    مجید و علی مدادم شوخی می کردن و با صدای بلند می خندیدن ....
    من  نمی تونستم از ته دل به خندم ... هنوز تا خوشحال می شدم , بی اختیار یاد بابا میفتادم ...
    پس به هوای باران که باید زود بخوابه رفتم به اتاقم ... ولی صدای خنده و شوخی اونا میومد ...


    یک ماه گذشت .........

    مطب ملیحه از صبح تا ساعت هشت شب , یک لحظه خالی نمی شد ... به طور معجزه آسایی مریض داشت ...
    همه از کارش راضی بودن و هم قیمتش مناسب بود ... پس روز به روز بر تعداد اونا اضافه می شد ... ولی حتی یک نفر به ما مراجعه نکرد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان