داستان رعنا
قسمت سی و پنجم
بخش دوم
گفتم : تو بگیر , نصفش مال تو ...
با صدای بلند خندید و گفت : پس کار تموم شد ؟ معامله انجام شد ؟ ...
یادت نره چی گفتی زن داداش ... شاید ما هم یک چیزی تو این وسط گیرمون اومد ...
یک دفعه ساکت شد و رفت تو فکر و گفت : نمی فهمم ... من از شوخی که با زن داداش کردم , از خودم چندشم شد ... فقط شوخی بود ...
ولی اینا که درسته مال مردم رو بالا می کشن و ککشون هم نمی گزنه , چطورین ؟ ...
سعید احساس خطر می کنم ... ببین این آدما مال این مملکت هستن ... اگر مثل اینا زیاد باشه , واقعا به اسلام لطمه می خوره ...
هدف ما خیلی بزرگ تر از اینه ... سعید باید به عنوان ضد انقلاب به اینا نگاه کنیم به خدا .....
یک دفعه سه تا جوون هیجده نوزده ساله رو دیدیم دارن میان طرف ما ... دست دو نفرشون چوب بود ...
مجید گفت : بهشون محل نذارین , خوشون میرن ...
ولی اونا به ما نگاه می کردن ...
بازم اومدن جلوتر ... یکیشون با صدای بلند پرسید : اینجا چیکار می کنین ؟ مشروب می خورین ؟ زن بلند کردین ؟ ... نمی دونین دیگه اون زمان گذشت و شاه مُرد ؟ ...
و با چوب زد به بازوی من و گفت : روسریتو درست سرت کن ...
مجید گفت : ما خانواده هستیم ... دردسر درست نکنین ... گم شین ...
سعید از جاش بلند شد و گفت : آقایون ما دو نفر برادر هستیم و این خانم ها هم همسر ما هستن ... لطفا مزاحم نشین ...
گفت : واقعا ؟ جون عمه ات .... از ریخت این زنه معلومه که حالش خوب نیست ...
همین از دهنش در اومد , مجید یک مشت محکم زد تو صورتش و تو یک چشم بر هم زدن افتادن به جون هم ... سعید دلش نمی خواست با وجود من و مریم با اونا دعوا کنه ... داد زد : مجید نکن ... دعوا نکن ...
ولی کار از کار گذشته بود ... همین طور که با اونا گلاویز شده بود , داد می زد : شماها برین تو ویلا ... درو قفل کنین ...
مریم ترسیده بود و دست منو می کشید ... منم دویدم طرف ویلا ... دو تا چوب پیدا کردم و یکی دادم به مریم و گفتم : بدو ...
ناهید گلکار