داستان رعنا
قسمت سی و پنجم
بخش چهارم
ما از توی باغچه با عجله خودمون رو رسوندیم پشت ساختمون ...
از شیشه به سالن نگاه کردم ... پرده کشیده بود ...
ولی جایی داشت که من بتونم داخل رو ببینم ...
پنج شش نفر کنار شومینه نشسته بودن دور بساط ... هنوز از مجید و سعید خبری نبود ...
مریم نق می زد که : بیا برگردیم ...
با غیض و آهسته گفتم : یا حرف نزن یا تو برو ... بذار ببینم چی میشه ...
چند لحظه بعد مجید در رو با لگد باز کرد و رفت تو و یک کارت نشون داد و گفت : از کمیته ی تهران برای بازرسی اومدم ...
ویلا رو مصادره کردن که شماها توش خوش بگذورنین ؟ ...
همه از جا پریدن و دستپاچه شدن ...
یکی گفت : نه والله ... اینجا نگهبانیم ...
خوب داریم ... خوب نشستیم ...یعنی بیکار بودیم ...
چشم برادر ... الان جمع می کنیم ... برادر ببخشید ...
مجید گفت : زود بیاین بیرون ... اون وانت مال کیه ... اونم حتما مصادره شده ؟
گفت : نمی دونم قربان ... در اختیار ماست ....
سعید و مجید اونا رو بردن بیرون ...
من جرات نمی کردم دیگه برم جلو ... چون می دونستم کار اونا رو خراب می کنم ...
از دور دیدم که مجید همه رو سوار وانت کرد و خودشم نشست پشت اون و از ویلا رفت بیرون ...
سعید با عجله می دوید طرف در که برسه به ما ... صدا زدم : سعید ما اینجایم ...
برگشت و دستشو کوبید تو هم ... ولی خندید و گفت : می دونستم تو اونجا بمون نیستی ... بالاخره کار خودتو کردی ؟ ... دیگه کسی تو ویلا نیست ...
مثل اینکه امیدی هست ... شاید پس گرفتیم ... می خوای بریم یک نگاهی بندازی ؟
یک درد شدید تو سینه ام احساس کردم ... اونجا بدون بابا و مامانم به چه درد من می خورد ... از اولم پام کشیده نمی شد بیام اینجا ... یک لحظه چشمم درد گرفت و اشک با فشار ریخت تو صورتم ...
سعید منو بغل کرد و گفت : بیا بریم عزیزم ... نمی خواد نگاه کنی ...بیا بریم ...
فکر کردم اگر نرم و اونجا رو نبینم بعدا پشیمون میشم ... این بود که راه افتادم به طرف ویلا ...
ناهید گلکار