خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۳۷   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم




    چیز زیادی اونجا نبود ... همه رو برده بودن ... همه چیز داغون و شکسته و خراب ... چرا ؟
    نمی تونستم جوابی براش پیدا کنم ...

    خیلی زود از اونجا اومدیم بیرون ... حتی بدم میومد یک دقیقه بشینم ...
    برگشتیم به همون ویلای قبلی ... ولی حال خوبی نداشتم و دلم بدجوری گرفته بود ...
    گفتم : سعید دلم نمی خواد اینجا هم بمونیم ... بریم هتل ...

    گفت : منم همین فکر رو کردم ولی مجید رو گم می کنیم ... اون الان بر می گرده , می ریم ... تو یکم بخواب , صدات می کنم ...
    سر منو گذاشت روی پاش و در حالی که داشت با نوازش منو آروم می کرد , خوابم برد ...
    صبح شد ولی مجید نیومد ... تا نزدیک ظهر صبر کردیم ... بازم خبری نشد ...

    سعید راه افتاد و گفت : من می رم یک چیزی بخرم و از مجید خبر بگیرم و برگردم ...
    من و مریم اونجا تنها منتظر شدیم تا نزدیک غروب ... حدود ساعت سه و نیم بود که برگشتن .....

    پرسیدم : چی شد ؟ تونستین کاری بکنین ؟
    مجید گفت : نه زن داداش ... نشد ... مصادره شده ...
    دیگه نمی شه کاری کرد ... پس نمی دن ... دیگه تو رو خدا ازم توضیح نخواه که داغونم ...
    بد وضعی شده ... می ترسم ... خیلی زیاد هم می ترسم ... خوب بریم ؟
    سعید گفت : بیا یک چیزی بخوریم ,بعدا ...

    من گفتم : نه , تو ماشین می خوریم .... دیگه نمی خوام اینجا بمونم .....



    فروردین 59 بود که جدال بین من و سعید با پاکسازی ادرات و دانشگاه , بالا گرفت ... تا اینجا ساکت بودم چون می دونستم اولا تنهام و هم عقیده ندارم , دوما یقین داشتم اونا بهتر از من وضعیت موجود رو می شناسن و مجبورن از انقلاب و هدفی که داشتن دفاع کنن ... و هر دوی اونا با جدیت تلاش می کردن تا بتونن این انقلاب رو مطابق چیزی که باید باشه , درست کنن ...
    ولی وقتی دیدم که عده ی زیادی از کار بیکار شدن , دلم سوخت ... خیلی از استادهای دانشگاه را بازنشسته کردن ... و خیلی ها را هم اخراج  ...

    با شنیدن این خبر عصبانی بودم ... سر سعید داد زدم : خوب تو یک کاری می کردی ... تو که الان آبرویی پیش اینا داری , وساطت کن ... شاید برگردن سر کار ....
    گفت : رعنا جان ... یکم صبر داشته باش ... بذار انقلاب جای خودشو پیدا کنه ... به خدا مجبورن ...
    دسیسه می کنن ... دانشگاه رو شلوغ کردن ... به این راحتی که تو فکر می کنی نیست ... نمی دونی چه شورشی تو دانشگاه درست کردن ...
    درگیری شد ... خوب مجبور بودن خیلی ها رو اخراج کنن ... چیکار کنن ؟ بذارن همه چیز نابود بشه ؟ باید انقلاب رو حفظ کنیم تا به اون کشور ایده آل با نظام اسلام برسیم ... این یک آرمان بزرگه ... به این راحتی نیست ... تو نمی فهمی من چی میگم .....
    دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم : تف به این سیاست ...تف به من که دیگه با تو بحث کنم .....
    پس به حرف من رسیدی ... آره ؟ ...
    گفت : این اسلامه ... با ظلم فرق می کنه ...

    دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : بسه دیگه ... بسه سعید ... آدما از همه چیز مهم ترن ... سعید به اونی فکر کن که نون زن و بچه اش بریده شده ...
    به خدا اگر مهربونی تو کار باشه همه میان طرف شما ... وگرنه هر روز بیشتر دشمن درست می کنین برای خودتون ... من اینو میگم ... صد بار بهت گفتم , بازم میگم ... من نه با انقلاب مخالفم , نه با تو و نه با کس دیگه ای ... من فقط مثل یک آدم ساده به فکر آدم های ساده ی دیگه ام که تعدادشون کم هم نیست ... همین .....................




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان