خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۱:۴۲   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم



    یک ماه گذشت و ما به جز یک تلفن که سعید کرده بود , ازش خبر نداشتیم ... و البته که دلمون کف دستمون بود و چشم به راه ...
    می دونستم که جنگ با کسی شوخی نداره ... و می شنیدم که بیشتر کشته شده ها , بسیجی هستن ...
    این جوون های کم تجربه و عاشق می رفتن و خبر شهادت اونا هر روز دل ما رو به درد میاورد ... این فقط یک حرف بود که به آسونی می شد زد ...
    چون هر کدوم اونا عزیز و نازپرورده ی یک مادر و شاید همسر بودن و این حس بدی به ما می داد ...
    تنها جایی که از همه چیز دور می شدیم , دفتر بود ... هر روز من و مریم و ملیحه دور از محیطِ غم آلود خونه اونجا با هم حرف می زدیم و درددل می کردیم ...

    استرس مریم از من کمتر بود چون می دونست مجید از جبهه دوره ... و این وسط دوستی من و ملیحه بود که روز به روز محکم تر می شد ... و علاقه ی شدیدی که نسبت به اون پیدا کرده بودم ...
    شاید اگر خواهر داشتم به اون اندازه دوستش نداشتم ... ولی خونه جای بدی شده بود با بداخلاقی های مامان .....

    اون زن استرس دو تا پسرش رو داشتش ؟ ... خسته شده بود ؟ معلوم نبود ... فقط دیگه خوشرو نبود ... همش در حال نق زدن بود و ایراد می گرفت ...
    با آقا جون دعوا می کرد ... و از خدمت کردن به اون ابراز نارضایتی می کرد ...

    من متوجه بودم که آقا جون قصد زورگویی به مامان رو نداره ... این مامان بود که با یک عمر تر و خشک کردن آقا جون , اونو بد عادت کرده بود ...
     ..... و بالاخره سه ماه و نیم ما از سعید خبر نداشتیم ...
    مجید زود به زود زنگ می زد ولی اونم از سعید خبر نداشت ...

    حال هیچکدوم ما خوب نبود ... شب ها کنار پنجره می نشستم و با خودم فکر می کردم سعید منو غافلگیر می کنه و یک شب از اون در بی خبر میاد تو ... و روزها چشمم به تلفن بود و مرتب به شوکت خانم زنگ می زدم که شاید یک خبری از سعید شده باشه ...
    این وسط احساس می کردم مامان جواب سلام منو درست نمی ده و مثل سابق با من مهربون نیست ...
    دلم برای اون می سوخت ... می دونستم مادره و دلش برای بچه هاش شور می زنه ... این بود که به روی خودم نمی آوردم ...
    تا یک روز بعد از ظهر , زودتر اومدیم خونه ...
    هوا سرد بود و مراجعه کننده نداشتیم ... حمید و هانیه , خونه ی ما بودن ...
    گاهی حمید میومد و به درس میلاد می رسید ...

    حالا حمید چهارده سال داشت و هانیه هم یازده ساله بود  .....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان