داستان رعنا
قسمت سی و هفتم
بخش اول
من زود برگشتم تو اتاق و درو بستم ... ولی می ترسیدم میلاد دیرش بشه ... باید اونو می بردم مدرسه ...
شوکت خانم به حمایت مریم , چادرشو سرش کرد و با عصبانیت داشت می رفت برای دعوا ...
جلوشو گرفتم و گفتم : تو رو خدا شوکت آروم باش ... مگه ما بی عقلیم که به دعوا دامن بزنیم ؟ ... تو ساکت باش و خودتو کنترل کن ... فکر کن اصلا اینجا نیستی ...
اونا عروس و مادرشوهرن ... مریم بلده چطوری باهاش کنار بیاد ...
مریم از پنجره نگاهی به من کرد و جارو رو برداشت ... و شروع به جارو کردن کرد ...
شوکت به خودش می جوشید و من مانع می شدم که از اتاق بره بیرون ...
به محض اینکه مامان از پله ها رفت بالا , با عجله دست میلاد رو گرفتم تا اونو ببرم مدرسه ...
ولی منو دید و برگشت پایین ... گفتم : سلام مامان ...
با تندی گفت : تو هنوز خر خودتو سواری که ... کو چادرت ؟ مگه بهت نگفتم اینجا باید باحجاب بری بیرون ؟ ....
آقا جون اومد و داد زد : گوهر خانم بیا تو ...
گفت : نمیام ... چقدر ازش طرفداری می کنی ؟ چند ساله داریم به سازش می رقصیم ؟ حالا دیگه تحمل ندارم ... خسته شدم ....
من با عجله همین طور که دست میلاد تو دستم بود , از خونه زدم بیرون و در حالی که کنترل دست و پامو نداشتم , راه افتادم ...
میلاد رو گذاشتم و رفتم دفتر ... اون روز ساعت ده وقت دادگاه داشتم برای یک پرونده که خیلی برام مهم بود و اون روز قرار بود آخرین رای رو قاضی بده ....
مدت کوتاهی که گذشت مریم و ملیحه هم اومدن ...
هر دو می خواستن در مورد مامان حرف بزنن ولی من نمی خواستم .... گفتم : امروز کار دارم ... و دوست ندارم فکرم بیشتر از این آشفته بشه ... لطفا به کارِتون برسین ...
حتما من یک کاری کردم که مامان داره با من اینطوری می کنه ...
مریم گفت : تو همیشه همین طوری ... خودتو مقصر می دونی ... در مورد شهریار هم همینو گفتی ... من بدجور باهاش برخورد کردم ....
گفتم : همینم هست مریم جان ... کسی که بیخودی با یک نفر لج نمی شه ... من نمی گم در این مورد مقصرم ... واقعا کاری نکردم که مامان ناراحت بشه ... همونی هستم که قبلا بودم ... ولی شاید ناخودآگاه یک کاری کردم ...
آره , من این طوری فکر می کنم ... مامان زنی نیست که بیخودی با کسی دعوا کنه ...
ملیحه گفت : نه , اون تازگی عوض شده ... با آقا جونم همش دعوا می کنه و ایراد می گیره ... با من و بچه هام هم همین طور ...
ناهید گلکار