داستان رعنا
قسمت سی و هفتم
بخش دوم
گفتم : می خواین ببریمش دکتر ؟ شاید قرصی چیزی بده بهتر بشه ...
گفت : آره ... باید همین کارو بکنم ... می برمش ...
من مقنعه رو از کیفم درآوردم و با روسری عوض کردم ... و آماده شدم برم دادگستری ...
موضوع پرونده , زمینی بود که توسط یک نفر که می گفتن به اصطلاح خرش خیلی می ره , تصاحب شده بود و با سندسازی می خواست مالک اون بشه ... زن و شوهر هر دو فرهنگی بودن و تمام دارایی اونا همون زمین بود ...
ما مدت ها بود روی اون پرونده کار کرده بودیم و اون روز آخرین حکم باید داده می شد ...
به مریم گفتم : سر ساعت بره دنبال میلاد و بذارتش خونه و برگرده ...
وقتی اونجا رسیدم , حواسم کاملا پرت شد و مشکلات خودم رو یادم رفت ... اونقدر مسائل مردم زیاد بود که ما در مقابلش هیچی نبودیم ...
قاضی اون پرونده بر خلاف بقیه , آدم منطقی و بسیار مومن به کارش بود ... نه اهل رشوه گرفتن بود , نه اهل پارتی بازی ... برای همین در حالی که طرف مقابل ما سعی داشت به زور پرونده رو به نفع خودش تموم کنه , قاضی رای به ما داد .... و سند جعلی رو باطل و برای اون مرد حکم بازداشت بُرید ...
من از این پیروزی خوشحال شدم ... باورم نمی شد که بتونم این کارو بکنم ... البته که نمی شد ... جز به کمک اون قاضی شرافتمند که دیگه مثل اون ندیدم ...
در حالی که اصلا یادم رفته بود چه اتفاقی توی خونه افتاده , خوشحال برگشتم دفتر و بعدم من و مریم رفتیم خونه و ملیحه هم رفت خونه ی خودش ...
موقعی به خونه رسیدیم که کسی تو حیاط نبود ...
آهسته با مریم به اتاقم رفتم و با صورت برافروخته و نگران شوکت خانم روبرو شدم ... تا چشمش به ما افتاد , گریه اش گرفت و گفت : چرا اینقدر دیر اومدین ؟ داشتم دق می کردم ... گوهر خانم بعد از ظهری بچه ها رو برد پیش خودش ... هنوزم برنگشتن ...
گفتم : میلاد تکلیف هاشو نوشته ؟ ...
گفت : نه مادر ... هیچی با خودش نبرده ... من جرات نکردم برم دنبالشون ...
گفتم : خوب کاری کردی ... بازم صبر می کنیم ... بالاخره میان ...
ولی می دونستم که مامان داره با من لجبازی می کنه ... نمی تونستم آروم باشم ... و به خودم می پیچیدم ... تا ساعت نه شب که مریم رو فرستادم دنبال بچه ها ....
ناهید گلکار