داستان رعنا
قسمت سی و هشتم
بخش دوم
چادر دست مامان بود ... ازش گرفتم و انداختم سرم ...
هیجان زده به من نگاه می کرد و گفت : خیلی بهت میاد ...
برای اینکه دلشو خوش کنم , خندیدم ... و چادر رو زیر چونه ام گرفتم که نیفته ...
چهار تایی رفتیم مسجد محل ... این اولین بار بود که من چادر سرم می کردم و احساس کردم اونقدرها هم که من جبهه گرفته بودم , بد نیست ...
ولی نمی تونستم نگهش دارم و از سرم می افتاد ...
مامان با حالت خاصی منو به یکی یکی اون زن ها نشون داد و گفت : خانمِ آقا سعید هستن ....
احساس خوبی داشت و من از اینکه دلِ اونو راضی کردم خوشحال بودم ... ولی چیزی که آزارم داد این بود که مادر اون جوون که فقط نوزده سال داشت , با صدای غم آلود و صورت بر افروخته فریاد می زد : خوشحالم ... گریه نمی کنم چون بچمو در راه خدا دادم ...
هیچ کس برای بچه ی من گریه نکنه ... من افتخار می کنم ... اگر ده تا دیگه هم داشتم می دادم ....
و کاملا از صورت و غم بی نهایتش معلوم بود که راست نمی گه ... و دلش نمی خواسته بچه رو از دست بده ...
و ما با اومدن هر شهید , بیشتر بهم می ریختیم و چشم به راه تر می شدیم ...
در میون اون همه اضطراب می شنیدم که توی تلویزیون با مادرای شهید مصاحبه می کردن ... همه راضی و خوشحال بودن که پسرشون شهید شده ...
من عصبانی شدم و داد زدم : راضی نیستن ... این یک دروغ محضه ... دروغ نگین تو رو خدا ... بذارین این مادرای بدبخت اقلا برای بچه هاشون عزاداری کنن ... نیست مادری که راضی باشه خودش بمونه و پسری که با هزار بدبختی بزرگ کرده , زیر خاک بخوابه ... نیست ... من باور ندارم ....
حالا که شهید شدن , افتخار می کنن ولی راضی نیستن ... اگر این طور باشه مادر نمی شن ...
ولی کسی نبود که جواب منو بده ...
از سعید هم خبری نبود ...
مجید چند بار دیگه زنگ زد ولی اونم خبری نداشت ...
حالا دعا می کردم و نماز می خوندم ... ساعت ها با خدا راز و نیاز داشتم ... و هر روز احساسم این بود که دارم بیشتر به خدا نزدیک می شم ... و در بین این راز و نیازها که قلبم رو صفا می داد ... یقین پیدا می کردم که خدا سعید رو به من می بخشه ... این گواه دلم بود ....
اما نمی تونستم توی جمع دعا کنم ... خوب منم اینطوری بودم ... فقط در تنهایی و سکوت , ارتباطم با خدا برقرار می شد ...
ناهید گلکار