داستان رعنا
قسمت سی و هشتم
بخش چهارم
مریم با چشم اشک آلود منو نگاه می کرد ... وا رفته بود ... هم از خبر شنیدن مجروح شدن سعید , هم از اینکه مجید باهاش حرف نزده بود ...
با عجله دفتر رو تعطیل کردیم ... ملیحه هم مریض هاشو کنسل کرد و هر سه نفر با گریه راه افتادیم طرف خونه ...
من یک راست رفتم به اتاقم تا کمی وسیله بردارم و برم فرودگاه ...
وقتی از اتاق اومدم بیرون , دیدم هم مامان و هم آقا جون و هم ملیحه آماده شدن که با من بیان ...
گفتم : اجازه بدین من و ملیحه بریم و زود سعید رو پیدا کنیم و با هم ان شالله برگردیم ... شماها که باشین , مشکل میشه ... خواهش می کنم مامان جان به من اعتماد کنین ...
گفت : آخه می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه ... طاقت ندارم دیگه صبر کنم ... بذار بیام دست و پاتو نمی گیرم ...
گفتم : الهی فداتون بشم ... می دونم چی می گین ولی دسته جمعی درست نیست ...
گفت : خوب تو باش , من می رم .......
دیدم که مامان به هیچ ترتیبی راضی نمی شد که با ما نیاد ... درمونده شده بودم ... نه دلم میومد همون طوری ولش کنم برم , نه می تونستم با خودم ببرمش ...
برای همین مدتی معطل شدیم ... که صدای زنگ در بلند شد ... حمید دوید و درو باز کرد ...
و ما سعید رو تو چهار چوب در دیدیم ... باورکردنی نبود ...
صدای شادی همه ی ما به هوا رفت و به جز من همه ریختن به سر و گردنش ... در حالی که پای سعید تا زانو توی گچ بود ... و با یک چوب دستی راه می رفت اومد تو ...
خدا رو هزاران بار شکر کردم ...
همین طور ایستادم ... تا خودش اومد جلو ... اول با سر انگشتش اشک منو از روی صورتم پاک کرد و منو بغل کرد ...
اینکه بگم صورتش واقعا نورانی بود اصلا دور از واقعیت نبود ... و من اون درخشش رو تو صورتش دیدم که همراه با یک لبخند دلنشین منو در آغوش پر از مهرش گرفت ...
ناهید گلکار