خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۱:۰۳   ۱۳۹۶/۳/۱۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم



    مریم گفت : نشریه مجاهدین بوده خانم ... شما تا اون موقع متوجه ی فعالیتش نشده بودین ؟
     گفت : چه فعالیتی ؟ سهراب بچه ی بی دست و پایی بود ... اصلا این چیزا حالیش نبود ...
    گفتم : ببینین حمیده خانم ... ما اینجا کاره ای نیستیم ... قضاوت هم نمی کنیم ... می خوایم به شما کمک کنیم ... راستشو به ما بگین بدونیم برای چی دستگیر شده ...
    گفت : قسم می خورم به جون دخترم همین بود ... ما اصلا چیزی نمی دونیم ... به کار کسی کار نداریم ... سرمون تو زندگی خودمونه ... سهراب هم حتما یک عده ای تو مدرسه گولش زدن ....
    مریم گفت : حتما همین طوره ولی برای پسر شما ما کاری نمی تونیم بکنیم ... باور کنین الان وضع خرابه ... نمی شه حتی در موردش سوال کنیم ...
    گفت : می دونم ... برای همین اومدم سراغ شما ... بببنین هر چی لازم باشه خرج می کنم ... هر چقدر که بگین تقدیم می کنم ... ولی پیداش کنین تو رو خدا ... اون یک بچه است ... هنور ریش و سبیل در نیاورده ... از کجا سیاست رو بدونه ...
    مریم پرسید : به من بگین عضو بوده یا همین طوری فعالیت می کرده ؟ اینا با هم فرق داره ...
    گفت : وای خاک بر سرم ... نه به خدا ... اصلا امکان نداره ...
    پرسید : خونه تون رو تا حالا گشتن ؟

    گفت : نه ...
    مریم گفت : زود برین هر چی مربوط به برادرتونه رو بگردین ... چیز مشکوکی دیدین , نابود کنین ... حتی یک ورق کاغذ باشه ... همین الان ...

    حمیده دستپاچه شده بود و بلند شد و پرسید : کمکم می کنین ؟

    مریم گفت : اول شما برو این کارو بکن بعد بیاین اینجا حرف می زنیم ...

    من گفتم البته که : کمکتون می کنیم ... فردا همین موقع اینجا باشین .....


    حمیده با عجله رفت ...

    مریم اعتراض کرد : چی داری میگی رعنا ؟ برادرش مجاهد بوده ...
    گفتم : یک بچه پونزده ساله آخه چی می فهمه ؟ دست بردار مریم ... فکر کن الان این ماجرا برای حمید بود , ما چیکار می کردیم ؟ اونم پونزده سالشه ... میاد می شینه با آقا جون شطرنج بازی می کنه و با میلاد منچ ... هنوز تو عالم بچگیه ...
    گفت : من اینو نمی گم ... منظورم اینه که حالا که به این جرم گرفتنش , ما کاری از دستمون برنمیاد ...
    گفتم : فکر کن برای حمید می خوایم این کارو بکنیم ... خواهش می کنم ... می گفت مادرش داره از غصه می میره ... شاید اشتباهی شده باشه ... حالا ما تلاش خودمون رو می کنیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان