داستان رعنا
قسمت سی و نهم
بخش سوم
فردا حمیده اومد و گفت : به خدا هیچی پیدا نکردم ... اصلا حتی یک ورق که خلاف باشه ...
این بچه گویا می خواسته از همکلاسی هاش کم نیاره ... چون می گفتن دوستش این کاره بوده , برای همین اونم گرفتن ...
یک ورق گذاشتم جلوش و گفتم : این فرم رو پر کنید ... ما هر کاری از دستمون بربیاد انجام می دیم ...
و به این ترتیب من و مریم هر روز به دنبال سهراب همه جا رو گشتیم ... اقدام قانونی کردیم ... لایحه نوشتیم ... ولی هیچ جوابی نشنیدیم ... چیزی که فهمیدیم اون توی دارالتادیب نبود ... به همین خاطر داد خواستی نوشتیم و پیگیری کردیم ... و اونقدر این کارو ادامه دادیم تا فهمیدیم که سهراب توی زندانه و این خبر برای حمیده خیلی ارزش داشت ...
وقتی شنید از خوشحالی گریه می کرد و فورا زنگ زد و به مادرش خبر داد که سهراب حالش خوبه ....
و بالاخره روز دادگاه رسید ... قاضی اومد ... اصلا به ما نگاه نکرد ...
سرش تو پرونده بود و اونو می خوند ... انگار بار اولیه که چشمش به اون پرونده میفته ...
من و مریم و پشت سرمون حمیده و برادر بزرگش ایستاده بودیم ... من که کم طاقت بودم , گفتم : جناب قاضی همون طور که می دونین این بچه فقط پانزده سال داره و اونو بردن زندان بزرگسالان ...
سر من داد زد : غلط کرده بچه ی پونزده ساله نشریه منافق پخش می کنه و فعالیت ضدنظام می کنه ...
گفتم : ولی اگر جرمی هم کرده باشه باید تو دارالتادیب زندونی بشه چون به سن قانونی نرسیده ...
گفت : ما تو دارالتادیب زندانی سیاسی نداریم ... می ره اونجا و ذهن بچه هایی که آمادگی دارن رو شستشو می ده ...
گفتم : ببخشید آقای قاضی ... این بچه خیلی ساده است ... فقط تحت تاثیر همکلاسی هاش قرار گرفته ... مادرش خیلی حالش بده و نگرانه ...
با بی حوصلگی گفت : این پسر غلط زیادی کرده ... اینجا قانون اسلامه و منافق مرتد حساب میشه و باید از جامعه دور باشه ... اگر بخوایم گناهشو نادیده بگیریم خیلی ها مثل اونن ...
گفتم : چی فرمودین ؟ مرتد ؟ شما به یک بچه ی که به قول شما غلطی کرده , مرتد می گین ؟ ...
بلند شد تا از اتاق بره بیرون و گفت : ختم جلسه ... و نگاهی به من انداخت و با لحن بدی گفت : از ظاهرت پیداست که خودتم فکرای انحرافی داری ... خیلی شکل طاغوتی ها هستی ... دردسر برای خودت درست نکن ... این کارو ول کن و برو بچه ها تو بزرگ کن ثوابش بیشتره .....
ناهید گلکار