داستان رعنا
قسمت سی و نهم
بخش پنجم
مامان هم حال روز خوبی نداشت و کماکان بدخلق بود ...
ولی دائما مسجد بود و برای نیروهای پشت جبهه کار می کرد و گاهی هم مواد غذایی رو برای جبهه میاورد خونه و تا صبح بسته بندی می کرد و من و شوکت خانم و مریم و ملیحه هم بهش کمک می کردیم تا شاید زودتر تموم بشه و مامان بخوابه ...
یک روز کنار پنجره غمگین نشسته بودم ... شوکت خانم نگاهی به من کرد و گفت : مادر هزار و چهار صد تا صلوات نذر کن بفرست که سعید بیاد ...
اولش گفتم : نه بابا ... کی می خواد این همه صلوات بفرسته ؟
ولی دلم قرار نگرفت ... خود منم یک جورایی شوکت خانم , خرافی بار آورده بود ....
با خودم گفتم : کاری ندارم که ... ضرر نداره ... نذر می کنم ...
شروع کردم به فرستادن صلوات ... و یک مرتبه متوجه شدم این کار آرومم می کنه ... همین که تمرکز می کنم روی اومدن سعید و احساس می کنم خدا صدامو می شنوه , قلبم آروم می شد ....
نمی دونم برای چی بود ؟ آیا واقعا دعای من مستجاب شد ؟ آیا واقعا هزار و چهارده تا صلوات کار خودشو کرد ؟ ...
ولی هر چی بود سعید باز به طور ناگهانی به قولش عمل کرد و برگشت ....
ساعت یازده شب بود که صدای زنگ در اومد و من بدون اینکه بدونم کی پشت دره , دویدم طرف در و درو باز کردم و سعید رو دیدم ...
پریدم تو بغلش و گفتم : وای سعید ... عزیزم اومدی ؟
گفت : آره فدات بشم ... اگر نامحرم بود چی ؟ بدون روسری اومدی درو باز کردی ؟ ...
گفتم : هزار و چهار صد تا صلوات بیخودی نذر نکردم که با روسری درو باز کنم ... ما اینیم آقا سعید ... این طوری تو رو می کشونیم اینجا ....
من می دونستم که تویی ...
مامان متوجه شد و از صدای اون بقیه ریختن تو حیاط ... و تازه اون موقع شب چراغ ها روشن شد و همه دور سعید نشستیم تا ببینیمش و اونم شام بخوره و به حرف هاش گوش کردیم ...
اون می گفت : یک مدتی باید بره دانشگاه , کار داره ... ازش خواستن برگرده ... و حالا از جبهه دیگه خبری نیست ...
انگار خدا دنیا رو به من داد ... و اون شب بعد از مدت ها با آرامش خوابیدم در آغوش سعید و بهش گفتم : اگر بدونم صلوات اینقدر کارسازه تا آخر عمرم تسبیح از دستم نمی افته ....
ناهید گلکار