داستان رعنا
قسمت چهل و یکم
بخش دوم
تا سعید به بخش منتقل شد , همه بالای سرش بودیم ... تا به هوش اومد ....
با لب های خشک شده در حالی که بی حال و بی رمق بود , به من نگاه کرد ...
منم دستشو گرفتم و به چشمش نگاه کردم ... خیلی دوستش داشتم و چنان عاشق بودم که دلم می خواست جونمو براش بدم ...
با مهربونی گفت : وای تو اینجایی ؟ به مجید گفتم بهت نگه ... ببخشید اذیت شدی ... هر کار می کنم تو رو ناراحت نکنم , نمی شه .....
لبخند ی به صورتش زدم و گفتم : تو حالا آروم باش ... مثل اینکه یکی از اون معجزه هایی که خودت گفتی برای من و تو هم اتفاق افتاده ... خدا تو رو دوباره به من داده ... ترکش لطف کرده و جای بدی نرفته بوده که سعید منو ازم بگیره ...
دست منو فشار داد و گفت : و نعمت دیدن دوباره تو رو به من داده ... دوستت دارم رعنا ... تو نمی ذاری من شهید بشم ... باور کن ...
سعید چهار روز توی بیمارستان بود و بالاخره مرخص شد ... ولی به شدت لاغر شده بود ... و من تا اونجایی که ممکن بود بهش می رسیدم و ازش پرستاری می کردم ...
از اینکه حالا کنارم بود و می تونستم لمسش کنم خوشحال بودم ... شب ها با بچه ها دورش می نشستیم و کلی با هم می گفتیم و می خندیدم و خوشحال بودیم که همدیگر رو داریم ...
در اون زمان دنیا رو فراموش می کردیم ....
اون عشق و محبتی که بین ما بود , وجودمون رو گرم می کرد ... هنوز بعد از این همه سال وقتی دستم رو می گرفت قلبم به تپش میفتاد ...
وقتی منو در آغوش می گرفت , توی آسمون ها سیر می کردم ... و این لحظات پر از احساس رو توی سینه ام نگه می داشتم ... و با خودم تصمیم گرفتم که به هیچ عنوان نذارم دیگه سعید به جبهه بره چون احساس می کردم دارم با این صبر و تحملم , اونو از دست می دم ...
یک روز بین حرفام بهش گفتم : سعید جان ان شالله که این ترم کلاس ها شروع میشه و تو میری دانشگاه ... درسته ؟
و اون خندید و گفت : ان شالله ... حالا تا چه دانشگاهی باشه ...
خیلی جدی که دیگه نتونه روی حرفم حرف بزنه , گفتم : دیگه نمی تونی بری ... من نمی ذارم ... همین ... گفته باشم ...
و از اتاق رفتم بیرون که با هم بحث نکنیم ...
سعید رو به بهبودی بود ... و بیشتر توی خونه یا به درس های میلاد می رسید یا با آقا جون و مجید حرف می زدن ... حال خوبی نداشت ... و من احساس می کردم اون برخلاف میل من به زودی دوباره عزم رفتن می کنه و خودمو آماده کرده بودم که در مقابلش بایستم و مانع رفتنش بشم ....
ناهید گلکار