داستان رعنا
قسمت چهل و یکم
بخش چهارم
ملیحه در کوچه رو باز کرد و صدای شلیک چند گلوله توی فضا پیچید و صدای دور شدن یک موتوری ...
همه وحشت زده شدیم ... نمی دونستیم چه اتفاقی افتاده ...
سعید باران رو گذاشت زمین و فریاد زد : یا حسین مجید رو زدن ...
ولی من دیده بودم که ملیحه یک چرخ خورد و در حالی که سینه اش پر از خون بود , افتاد روی زمین ...
فریاد زدم : ملیحه ... اونو زدن ..
و خودمو به اون رسوندم و سرشو گرفتم تو بغلم و داد زدم : خدایا ..... کمک کنین ... سعید بدو ...
ملیحه عزیزم چیزی نیست ... خوب میشی. ..
اون ملتمسانه به من نگاه می کرد ... مامان شیون می کرد و تو سر و کله ی خودش می زد ...
مجید می دوید که دنبالشون بره و اونا رو بگیره ولی سعید مانع اون شد و می گفت : نرو بیرون ... می خواستن ما رو بزنن ... شاید برگردن ...
آقا جون خم شده بود و می گفت : یا علی ... یا علی دخترمو از تو می خوام ... خدایا نجاتش بده ... یا علی ...
ملیحه دست منو گرفت و به زحمت گفت : رعنا , بچه هام ... بچه هام چی میشن ؟ اونا رو دست تو می سپرم ... اگر زنده نموندم ... رعنا ... مادری کن براشون ...
دستشو محکم فشار دادم و گفتم : حرف نزن ... الان می بریمت دکتر خوب میشی ... نگران نباش عزیزم ... خوب میشی ...
همسایه ها ریختن در خونه ی ما و سعید خاطرش جمع شد که اونا دیگه برنمی گردن ...
ملیحه رو از روی زمین بلند کرد و مجید در حالی که با صدای بلند گریه می کرد و فحش می داد , نشست پشت فرمون ... منم کنارش نشستم و راه افتادیم ...
ملیحه زیر لب تکرار می کرد : بچه هام ... یا زهرا ...
و چشمش رو بست و برای همیشه از بین ما رفت ...
حال روز ما معلوم بود ... می شد فهمید که اون تموم کرده ... ولی ما نمی خواستیم باور کنیم ....
تا بیمارستان به ما گفتن که دیر شده و فوت کرده ....
ناهید گلکار