داستان رعنا
قسمت چهل و دوم
بخش سوم
و سعید فردا صبح عازم بود ... می گفت : عملیات در پیشه و من چون قبلا اونجا رو شناسایی کردم حتما باید برم ...
و اونجا به من گفت که این مدت که به جبهه می رفته عامل نفوذی بوده ... و تا اون زمان من نمی دونستم .....
من سعی کردم سعید رو با خوشرویی راهی کنم ولی وقتی اون رفت , تا چند روز حال خوبی نداشتم و از همه چیز بدم میومد ...
حالا من بودم و چهار تا بچه و شوکت خانم .... و اینکه تمام تلاشم رو می کردم که قوی باشم و امیدوار برای اینکه سعید برگرده ....
حالا از صبح تا شب من و شوکت خانم مشغول بودیم ... مامان دیگه ناهار و شام هم درست نمی کرد و همش یک گوشه نشسته بود ...
و این وسط شاکی شدن شوکت خانم منو کلافه کرده بود ...
تا شب عید برای اینکه چند روزی رو با آقا کمال بگذرونه , رفت و نیومد ...
فروردین تموم شد و اردیبهشت رسید ولی شوکت خانم , آقا کمال رو بهانه کرد و بازم نیومد و من تنها موندم ...
حالا مجبور بودم همه کارای خونه رو خودم انجام بدم و مراقبت از مادر از همه سخت تر بود ...
اون به گوشه ای خیره مونده بود و هر وقت که من پیشش می رفتم با نگاه از من تشکر می کرد و می پرسید : سعید اومد ؟
می گفتم : دیگه داره کارش تموم میشه و قراره بیاد ...
ولی آقا جون با اینکه هیچ وقت دست به سیاه و سفید نزده بود , سعی می کرد به من کمک کنه .... و مدام عذرخواهی می کرد ...
و حمید و هانیه هم که بچه های فهمیده و خوبی بودن هر کاری از دستشون برمیومد , انجام می دادن ...
حمید گاهی ظرف هم می شست ...
یک روز وقتی صبحانه ی مادر رو بردم , اونو سر جاش ندیدم ...
حمید و آقا جون تو اتاق پهلویی با هم می خوابیده بودن و هنوز بیدار نشده بودن ... دنبال مادر گشتم ... نبود ...
با سر و صدای من که مامان رو صدا می زدم بیدار شدن و اومدن ...
همه برای پیدا کردن مامان این طرف و اون طرف می رفتیم ...
آقا جون و حمید لباس پوشیدن و رفتن توی خیابون ...
بعد از مدتی مامان رو بدون چادر با خودشون آوردن ... یکی از همسایه ها اونو دیده بود که بی هدف راه میره ...
مامان رو تحویل آقا جون داده بود ... و ما تازه متوجه شدیم که مریضی مامان جدیه ...
ما فورا اونو بردیم دکتر ...
گفتن این بیماری پیشرفت کرده و مدت هاست که مامان به اون مبتلاست ... و به خاطر ناراحتی های اخیر تشدید شده .... چندین دکتر عوض کردم ولی فایده ای نداشت و اون روز به روز بدتر می شد ...
گاهی به صورت آقا جون تف می انداخت و می گفت ملیحه رو تو کُشتی ..... و وقتی برادرش به دیدنش اومد اصلا اونو نشناخت و ازش رو برگردوند ....
تنها کسی که هیچ وقت باهاش بدرفتاری نکرد , من بودم ...
ناهید گلکار