خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم




    آقا جون همون طور که خبر رو شنیده بود , روی تخت نشسته بود ... هنوز از جاش تکون نخورده بود و یک عده ای هم دور آقا جون جمع شده بودن ...

    بلند گفتم : خانم های شما دارن می رن ... لطفا شما هم ما رو تنها بذارین ...
    و با عجله رفتم به اتاقم و افتادم روی مبل و با گریه گفتم : نه خدایا ... نه ... این کارو با من نکن ...
    مریم یک قرص به من داد و چند دقیقه بعد خوابم برد ... نمی دونم چه زمانی توی خواب بودم ... ولی انگار مدت زیادی بود ...
    چشم باز کردم ... شوکت کنارم بود ... گفتم : یک لیوان آب می خوام ...

    علی برام آورد ...
    صدای مجید رو شنیدم ... از جا پریدم و دیدم اون تو اتاق ما نشسته ... داد زدم : اینجا چیکار می کنی ؟ برای چی اومدی ؟ بی معرفت سعید گم شده تو اینجایی ؟

    سرشو انداخت پایین ...
    گفتم : حرف بزن مجید اومدی چیکار کنی ؟ نکنه ناامید شدی ؟ نکنه پیداش کردی و شهید شده ؟
    گفت : نه ... به خدا نه ... هنوز دارن دنبالش می گردن ...
    اونجاها رفتن کار من نیست ... ولی هستن کسانی که دنبال سعیدن ... من دلواپس شماها بودم ... نگران مامانم ... آقا جون و بچه ها ... فردا صبح برمی گردم ...
    گفتم : آره می ریم ... منم میام تا سعید رو پیدا نکنم , برنمی گردم ... حتی اگر تو خاک عراق باشه می رم ...
    مجید گفت : تو رو خدا رعنا خانم ... این نه تنها کار شما نیست , کار منم نیست ... سعید برادر منه ... خاطرتون جمع باشه خودم پیداش می کنم ...
    گفتم : مجید حرف زیادی نزن ... تو می دونی که وقتی می گم می رم , می رم ...

    گفت : رفتن شما فایده نداره ... هر کس هر کاری از دستش براومده کرده ... اتفاقی که نباید بیفته افتاده ... یا شهید شده یا اسیره یا جایی مخفی شده و میاد ... پس چه لزومی داره شما بیاین ؟
    من مرتب به شما خبر می دم ... قول می دم روزی دو بار زنگ بزنم ... الان آقا جون تنهاست ... وضعیت مامان رو هم که می دونین ... مریم حامله است و حالش خوب نیست ... این چهار تا بچه رسیدگی می خوان ... به خدا اگر رزمنده ها جهاد می کنن , شما جهاد اکبر می کنی ... به خدا اگر شما نبودین , نمی دونم چی می شد ....
    گفتم : بیخودی هندونه زیر بغل من نده ... من تا خودم نرم آروم نمی شم ... ببینم مجید ... تو داری چی میگی ؟ یعنی امیدی نیست ؟
    گفت : نه ... خدا رو شاهد می گیرم ... اومدن شما فایده نداره ...
    گفتم : شاید جایی زخمی افتاده باشه ... خودم پیداش می کنم ...
    بعد همه با هم سعی کردن منو از این فکر منصرف کنن ولی دیگه من تصمیمم رو گرفته بودم ...

    فردا صبح خیلی زود مجید رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان