داستان رعنا
قسمت چهل و سوم
بخش پنجم
کم کم خوابم برد ولی اون همچنان رانندگی کرد و وقتی من چشمم رو باز کردم صبح بود ... و علی جلوی یک قهوه خونه نگه داشته بود و گفت : ببین رعنا اگر تو چیزی نخوری , منم نمی خورم و بدون غذا هم نمی تونیم کاری بکنیم ...
قبول کردم و اول نماز خوندم و بعدم یکم صبحانه خوردم و دوباره راه افتادیم ...
علی گفت : رعنا داریم نزدیک می شیم ... ببین تا اینجا اومدیم ولی من می دونم که کاری از دستت برنمیاد ... باور کن اگر عصبانی نمی شی , بیا برگردیم ...
گفتم : علی سعید داره صدام می کنه ... باور کن همش صداش تو گوشمه ... اگر نرم برای همیشه پشیمون می شم ... حالا که تا اینجا اومدی دیگه نق نزن ... برو ببینیم چی میشه ....
رسیدیم به اهواز ... شهر به نظر آروم میومد ... یک مسجد پیدا کردیم و نماز خوندیم ... و من دعا کردم و از خدا خواستم حالا که تا اینجا اومدم , ناامید برم نگردونه ... و به من نشون بده که چرا منو تا اینجا کشونده ...
برگشتم تو ماشین ...
علی گفت : یک چیزی بخوریم ؟
گفتم : وای علی ... تو که همش گرسنه ای ... هر چی می خوای بخور ... من به تو کار ندارم ...
گفت : ای بابا یادت نیست ناهار نخوردیم ... +
چشمم افتاد به عده ای رزمنده که با صف از کنار خیابون می رفتن ... حالا صدای آمبولانس ها پشت سر هم شنیده می شد ...
به علی گفتم : کنار اینا نگه دار ...
از یکی پرسیدم : ستاد جنگ کجاست ؟
پرسید : ستاد جنگ ؟
گفتم : می خوام برم تو جبهه ... چیکار کنم ؟ ...
گفت : هیچ کار ... نمی ذارن ... مگه برگه ی ماموریت داشته باشین یا کارت تردد ...
گفتم : از کجا بگیرم ؟ ...
آدرس داد ...
اونجا رو پیدا کردیم ... جلوی در یک پاسدار ایستاده بود و گفت : اجازه ی ورود ندارین ...
محکم گفتم : من باید برم تو ... هیچ کس نمی تونه جلوی منو بگیره ...
و راه افتادم ...
اومد جلو ی من و گفت : خانم این کارو نکن ... برای من دردسر میشه ... صبر کن به حاج آقا خبر بدم ...
همون موقع از یکی از اتاق ها یک نفر اومد بیرون ...
گفت : این خانم ...
گفتم : حاج آقا من شوهرم مفقود شده ... باید خودم برم و اونجا رو ببینم ... نمی تونم دست روی دست بذارم ...
گفت : اسم شوهرتون چیه خواهر ؟
گفتم : سعید موحد ...
گفت : بفرمایید تو ... سلام وعلیکم خواهر ... بفرمایید ... ( با اون رفتیم به اتاقش ) صابر جان چایی بیار ...
گفتم : نمی خوام چایی ... فقط به من بگین چطوری برم اونجایی که شوهرم مفقود شده ...
گفت : برای چی می خواین برین ؟ شما کاری نمی تونین بکنین ... اصلا ما هم دیگه نمی تونیم ...
ناهید گلکار