خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم



    هرچی جلوتر می رفتیم چهره ی جنگ رو بیشتر احساس می کردم ... ماشین ها و تانک های سوخته , آمبولانس های سوارخ سوراخ شده و رفت و آمد موتور سیکلت هایی و رزمنده هایی با اسلحه که از کنارشون می گذشتیم ... و شنیدن صدای گلوله و خمپاره از دور حاکی از این بود که ما به مرز خطر نزدیک می شیم ...
    من واقعا ترسیده بودم و به وحشت افتادم ... و این تردید به دلم افتاد که دیگه نمی خوام جلوتر برم ...
    با خودم گفتم : چیکار می کنی رعنا ؟ اگر الان یک چیزی به ما بخوره هم خودتو به کشتن میدی هم علی رو ... این چه کاری بود کردی ؟
    با شنیدن هر صدای انفجار , علی وحشت زده برمی گشت و منو نگاه می کرد ... ولی آقای محمدی همین طور آروم نشسته بود و عین خیالش نبود ...

    اون متوجه ی ترس علی شده بود ... در حالی که سعی می کرد صدای آرومی داشته باشه گفت : نترسین ... تا جبهه خیلی راه مونده ... اینجا قبلا دست دشمن بود , حالا نیروهای خودی اینجان ... پس گرفتیم ...
    حالا دعا کنین خرمشهر رو هم بگیریم ... الان اونجا درگیریه ....

    تصور این که جایی که می خوایم بریم از اینجا خطرناکتره , مو بر تن آدم راست می کرد ...
    با خودم فکر کردم حالا درک می کردم که چقدر دل و جرات می خواد که آدم با علم به این همه خطر , بازم بیاد اینجا و جون خودشو به مخاطره بندازه ...
    حدود دو ساعت راه رفتیم در تمام این مدت آقای محمدی از سعید گفت و چیزایی که اون تعریف می کرد شخصیت خود سعید بود و چیز تازه ای برای من نبود , فقط می فهمیدم که من چطور با اون مثل یک آدم معمولی رفتار می کردم و به ارزش واقعی اون پی نبرده بودم ...
    حالا فکر می کردم چرا ما آدما حتما باید نعمتی رو که داریم از دست بدیم و بعد قدر اونو بدونیم ... و متوجه ی داشتن اون بشیم ...
    ولی لابلای حرفای آقای محمدی اینم فهیمدم چرا من عاشق سعید شدم و کس دیگه ای نتونست جای اونو برای من بگیره ...
    اینو از اعماق قلبم احساس کردم که با وجود همه ی اون سختی ها و مشکلات , من حالا به سعید افتخار می کنم و معنای این کلمه رو با تمام سلول های تنم حس کردم ...
    صدای خمپاره ها نزدیک و نزدیک تر می شد ... تا به یک پست نگهبانی رسیدیم ...

    آقای محمدی پیاده شد و گفت : باید ماشین استتار بشه ...

    بعد از چند دقیقه دو نفر اومدن و تمام ماشین رو گل مالیدن ....
    علی به شوخی گفت : شب به خیر ... حالا چطوری بریم ؟ ...

    محمدی سوار شد ... دید علی هاج و واج مونده ... خندش گرفت و گفت : برف پاک کن رو بزن احمد آقا ... ولی کم ... همین قدر که دید داشته باشی ... الان وقت خوبیه ... خورشید پشت سرمونه ... صبح این جاده خطرناک تره چون نور خورشید توی شیشه مساویه با ترکیدن ماشین ...

    علی گفت : اینجا خط مقدمه ؟ ...
    گفت : نه بابا ... خط مقدم مگه اینطوریه ؟ من که شما رو خط نمی برم ... تازه اونجا هم که می ریم خیلی تا خط فاصله داره ... اگر اونجا رو می دیدین !! الان حمله اس و درگیری زیاده ... برای همین دکتر اومده اینجا تا نزدیک تر باشه به مجروحین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان