داستان رعنا
قسمت چهل و چهارم
بخش چهارم
حدود نیم ساعت دیگه ی راه رو , ما در میون صداهای وحشتناک خمپاره و رگبار رفتیم ...
چون نمی تونستم بیرون رو ببینم ترسم بیشتر شده بود ... چند بار می خواستم بگم برگردیم پشیمون شدم ...
ولی واقعا تو رو در وایسی قرار گرفته بودم ...
تا آقای محمدی گفت : همین جا نگه دار ...
و خودش پیاده شد و رفت ... من از اون عقب ماشین جایی رو نمی دیدم ...
مدتی به همون حال موندیم ... دیگه طاقت نداشتم ... فکر می کردم هر چه زودتر به جایی برسم که سعید اونجا گم شده بود ...
گفتم : علی پیاده بشیم ببینیم چه خبره ...
به محض اینکه پامو از در ماشین گذاشتم بیرون , آقای محمدی رو دیدم که با مجید دارن میان ...
خودمو آماده کرده بودم که مجید منو سرزنش کنه که چرا اومدم ... فکر می کردم هیچ زنی اونجا نیست ...
مجید با لبخند اومد جلو و گفت : سلام حاج خانم ... به قرآن قسم که سعید برادر خونی و تنی منه ... شما چرا خودتون رو به زحمت انداختین ؟ اینجا خیلی خطرناکه ... خدمت شما گفته بودم باور کنین ما هنوز دنبال سعید می گردیم ... به شما خبر می دادم ...
پرسیدم : هیچ خبری نداری ؟
گفت : نه هنوز ... فقط دیروز منطقه ای که سعید گمشده بود رو عراقی ها آب بستن ... دیگه باید توکل کنیم به خدا ... حالا بفرمایید بریم تو کمپ ... دیگه تشریف آوردین و تا اینجا اومدین ... ( مجید جلوی محمدی با من اینطوری حرف می زد ) من در خدمتم ... هر کاری بگین می کنم ...
گفتم : دلم قرار نمی گرفت آقای دکتر ... باید میومدم اینجا تا با چشم خودم ببینم ... حتما تا حالا زنی اینجا نیومده و شما معذب شدین ...
گفت : چرا هستن ... خانم های پرستار اینجان ...
مریم هم اینجا پیش من بود ... دستیارم شده بود ... ولی حالش بد شد و برگشت ...
الانم چند تا پرستار دیگه هستن ... شما تنها نیستین ...
بعد رو کرد به علی و گفت : خوب شد تو هم اومدی ... حداقل زندگی ما رو اینجا می ببینی ...
ناهید گلکار