خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۵۴   ۱۳۹۶/۳/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و ششم

    بخش چهارم




    من خودمو نباختم و باهاش رفتم تو زیرزمین ...
    منظره ای که اونجا دیدم , دلم رو به درد آورد ... می خواستم فریاد بزنم ... اصلا خوشایند نبود ... هفت هشت دختر بچه ی معصوم توی اون زیرزمین منتظر خانواده هاشون بودن ...
    من نگاهی به همه ی اونا کردم ... به نظرم سه نفر از بقیه بزرگ تر بودن ...

    یکی از اونا انگشت خودشو بالا و پایین کرد ...
    من فکر کردم باید اون باشه که به من علامت داده ...
    گفتم : اینه ...

    گفت : بیا برو خانم ... دیدی ما رو مسخره کردی ؟

    در همین موقع یک دختر قد بلند و لاغر اندام و تقریبا سبزه رو و قشنگ اومد جلو و گفت : رعنا خانم من نازنینم ...
    اون مرد در همین حال می خواست درو ببنده ... من جلوی در ایستاده بودم و نازنین لای در بود و محکم خورد تو پشت اون که تعادلشو از دست داد ...
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ... فریاد زدم : احمقِ الاغ بچه ی مردم رو زدی ... تو چه حقی داشتی ؟

    و دست نازنین رو گرفتم و کشیدم طرف خودم و گفتم : حالا اگر می تونی جلوی منو بگیر و به من دست بزن ... پدری ازت در بیارم که خودت نفهمی چی شد ....
    پدر و مادر حمید رو می خوای ؟ برو پیداش کن ... پدرش تو میدون ژاله شهید شد و مادر به دست مجاهدین  ...
    دو تا دایی داره ... یکی تو جبهه شهید شده , یکی هم الان جبهه اس ... من برات از کجا فامیل بیارم ؟ مادر و پدر این دخترم خبر ندارن ...
    اصلا به تو مربوط نمی شه که من برای تو توضیح بدم ... به خاطر شک بی خودتون به این جوون های بدبخت , چهار ساعته همه رو نگران و دلواپس کردین ...
    تو می دونی الان چی به روز پدر و مادر این دختر اومده ؟ گمشو از سر راهم برو کنار و حمید رو صدا کن بیاد ... می خوام از این جهنم برم بیرون ...
    من همسر شهید سعید موحدم ... اگر نذاری , به بالادستی هات شکایت می برم تا پدرتو دربیارن ...
    اینا رو که می گفتم همین طور نازنین رو با خودم می کشوندم از پله ها بالا ... و اون مرد نتونست حرفی بزنه ...
    چند نفر هم سر پله ها از سر و صدایی که من راه انداخته بودم , جمع شده بودن ...
    همون مردی که برای من متاسف بود گفت : خواهر آروم باش ... ببخشید ... من معذرت می خوام ... الان میگم بیاد ... شما خودتو ناراحت نکن ...
    باور کن خواهر ... شما که می گین از خانواده ی شهید هستین ... راضی می شین این دخترا و پسرا هر کاری دلشون خواست تو خیابون بکنن ؟ اگر جلوی اینا رو نگیریم , نمی دونین چه فسادی راه می ندازن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان