داستان رعنا
قسمت چهل و هفتم
بخش دوم
مریم ساعت یک از دفتر برمی گشت و ممکن بود دیر حاضر بشیم ... تلفن زدم و ازش خواستم زودتر بیاد ... و راس ساعت چهار , من همه رو آماده کردم که راه بیفتیم ...
مرتب می گفتم : زود باشین , دیر شد ...
درست مثل مادر داماد دستپاچه بودم و دلم شور می زد ...
دیدم شوکت خانم اوقاتش تلخه ... پرسیدم : چیزی شده ؟ ...
گفت : نه , نه , اصلا ... ول کن ... شما برین من هستم ...
گفتم : تو رو خدا شوکت جون منو که می شناسی ... ما داریم از در می ریم بیرون ... تو خودتو این شکلی کردی , که چی آخه ؟
می خوای همش به تو فکر کنم که چرا ناراحت بودی ؟ خوب الان خودت بگو ...
مریم گفت : راست میگه مامان بگو چرا اینطوری ناراحتی ؟
گفت : شماها منو اصلا آدم حساب نمی کنین ... مثلا من بزرگ ترم ... یک کلمه می پرسیدین میای یا نه ؟
منم نمی اومدم ...
به ذهنم رسید که آخه تو بیای چیکار کنی ؟ اما گفتم : الهی فدات بشم ... ولی فکر نمی کردم دلت بخواد بیای وگرنه خوب تجربه ی شما که یک چیز دیگه اس ...
اگر دوست داری بیاین ما خوشحال می شیم ...
گفت : نه بچه ها رو کی نگه می داره ؟
مریم نگاهی به من کرد و سرشو به علامت چیکار کنم تکون داد ... منم شونه هامو بالا انداختم ...
مریم گفت : مامان می خوای من نرم شما برین ؟
گفت : نمی دونم ... حالا که اصرار می کنین باشه ... این جور مواقع چرا میگن ریش سفیدها باید برن ... برای اینکه خواستگاری جای اوناس ...
وسط حرفش رفتم و گفتم: شوکت خانم برو حاضر شو , دیر میشه ... بدو ...
گفت : من حاضرم مادر ... الان میام ...
حالا باران بغض کرده بود و اشک توی چشمش جمع شده بود که من می خوام نازنین رو ببینم ... منم که از دست شوکت عصبانی بودم , یک داد بلند سرش زدم که برو بشین سر جات بچه ... تو دیگه ولم کن ...
اونم به گریه افتاد ... چاره نداشتم ...
حالا دیگه دلم نمی اومد بچمو به اون حال ول کنم ... حاضرش کردم و اونم با خودمون بردیم ولی به میلاد گفتم : اگر توام نق بزنی اصلا نمی رم ...
گفت : برو بابا ... من اگر به زورم می خواستی ببری نمی اومدم خواستگاری ... مسخره اس ...
من هیچ وقت برای خودم نمی رم ... اگر برم فقط با هانی می رم ...
هانیه اونو بغل کرد و گفت : الهی فدات بشم عزیز دلم ... خودم برات زن می گیرم ...
ناهید گلکار