خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۸:۱۴   ۱۳۹۶/۳/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت چهل و هفتم

    بخش چهارم




    آقای سماواتی که مرد خوش مشرَب و خوش زبونی بود , با آقا جون گرم صحبت و شعر خوندن شده بود
    تا بالاخره وارد اصل مطلب شدیم ...
    سماواتی به من گفت : وقتی شنیدم به اون پاسدارا چی گفتین خیلی خوشم اومد ... آقا نمی دونین دارن با مردم چیکار می کنن ...
    من زود منظورشو فهمیدم ...
    گفتم : اشتباه نکنین ... من همیشه طرف حق رو میگم ... دلم برای این انقلاب می سوزه ... من می دونم چه کسانی و چطور این انقلاب رو به ثمر رسوندن ...
    شوهر من تمام زندگیشو گذاشت ...  پدر و مادر ، ملیحه و همین طور برادرشوهرم ...
    چون دلسوزم وقتی اشکالی می ببینم نمی تونم ساکت باشم ... من می خوام حداقل کاری که از دستم برمیاد بکنم تا همون طوری که شوهرم می گفت و خواست اون بود , به بیراهه نریم ... همین ......
    سماواتی دست و پاشو جمع کرد و گفت : بله درسته ... منم همینو می خواستم بگم ... حالا که اینقدر خون دادیم و این همه زن و بچه ی مردم زجر کشیدن , باید درست رفتار کنیم تا زده نشن ...
    ولی من متوجه شدم که خیلی با من موافق نبود و این با عقاید حمید کمی منافات داشت ...
    و بعد از یک ساعت انگار ما سالهاس که همدیگر رو می شناختیم ... به صورت نازنین و حمید نگاه می کردم ... هر دو خوشحال بودن ... شاید کمی حسودیم شد ...
    دوباره دلم گرفت از اون همه رنج و دردی که موقع خواستگاری خودم کشیدم ... نمی دونم , مقصر بودم ؟ ... یا یک دستی نامرئی منو تا اینجا آورده بود که اسمش رو تقدیر می ذاریم ...
    اینجا هم من همین احساس رو برای حمید پیدا کردم ... با کارایی که خانواده ی نازنین برای ما می کردن و حرفایی که می زدن , انگار ما چاره ی دیگه ای نداشتیم ...
    کما اینکه من خیلی از نازنین خوشم اومده بود می ترسیدم این اختلاف عقیده مشکلاتی برای حمید درست کنه ...
    ولی آقا جون چند بار از نازنین تعریف کرد و گفت خوشحاله که عروس به اون خوبی نصیب ما شده ...
    و بعد ما رو به سر میز شام دعوت کردن ...
    در حالی که چند جور غذا درست کرده بودن ... و من نمی دونستم چطوری از ساعت یازده ظهر که من زنگ زدم اینطور آماده شده بودن ...
    به فاطمه خانم مادر نازنین گفتم : شما امشب نباید شام می دادین , به زحمت افتادین ...
    گفت : این شام جدا از خواستگاریه ... برای تشکر از شماس که اون شب دختر منو آوردین درِ خونه ...


    اون شب با خوشی و خرمی تموم شد و من نمی دونستم که بازم تقدیر داره ما رو به جایی می بره که خودش می خواد .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان