داستان رعنا
قسمت چهل و هشتم
بخش دوم
- الان از کجا می خوای بیاری خرج عروسی کنی ؟ من که از جیب تو خبر دارم ...
گفتم : نگران نباش ... فکراشو کردم ...
گفت : از من گفتن بود ... از توام طبق معمول نشنیدن ....
تا صبح فکر کردم ... اگر خوابم می برد , خواب کارایی رو که می خواستم بکنم می دیدم ....
وقتی که علی اومد برای صبحانه , گفتم : علی اگر کار نداری حاضر شو با هم بریم لواسون ...
رمضون تازگی منو سر کار گذاشته ... نه پول درست و حسابی به من میده و نه می تونه باغ رو بفروشه ...
نمی دونم چرا خوشحال شد و بلند خندید ... و در حالی که ذوق می کرد حاضر شد و با هم رفتیم ....
سوار ماشین که شدیم , بدون مقدمه از من پرسید : گردنبدتو ننداختی ؟
گفتم : زیاد اهلش نیستم ولی خیلی قشنگ بود ... باشه بعدا ... دستت درد نکنه ...
راه افتادیم ...
احساس می کردم علی یک طور دیگه با من رفتار می کنه ... برام دلسوزی می کرد و خاطره تعریف می کرد ... هی رعنا جان رعنا جان می گفت ... که من اصلا خوشم نمی اومد ... برای همین ترجیح دادم حرفی نزنم ...
اون روز خیلی جدی به رمضون گفتم : می خوام باغ رو بفروشم ... مثل اینکه تو نتونستی مشتری پیدا کنی , اومدم خودم دست به کار بشم ...
گفت : خانم به خدا حیفه ... الان همه به خاطر بمب بارون تهران دارن میان این طرفا ... زمین داره گرون میشه ... یکم دیگه صبر کنین ...
گفتم : نمی تونم ... باغ خرج داره و این همه میوه که تو این باغ به دست میاد , تو چیز زیادی به من نمیدی ... برای من چه فایده داره ؟ ...
اگر مشتری داری بیار , اگر نداری خودم میرم و به بنگاه می سپرم و خودم این کارو می کنم ...
دستی به ریشش کشید و گفت : راستش یک نفر تازگی پیدا شده خیلی این باغ رو می خواد ... می خواین برم بیارمش ؟
گفتم : الان ؟
گفت : آره با ماشین می رم دنبالش ... ببینم می تونم پیداش کنم ...
گفتم : علی زحمت بکش با رمضون برو شاید مشتری خوبی باشه ...
ناهید گلکار