داستان رعنا
قسمت چهل و هشتم
بخش پنجم
حالا نازنین هم عضو ثابت خونه ی ما شده بود و این وسط باران خیلی خوشحال بود ... چون نازنین اغلب خواهرش فیروزه رو با خودش میاورد و حسابی خونه ما شلوغ می شد ...
آخرای آذر ماه بود که کار ساختمون شروع شد ...
علی برگشته بود شیراز ... ولی مجید از جبهه اومده بود و توی بیمارستان کار می کرد و جای ملیحه مطب باز کرد و بعد از ظهرها اونجا بود ...
ولی در هر فرصتی می رفت و به حمید کمک می کرد ...
خلاصه معمار خوبی هم پیدا کردیم ولی کار به کندی پیش می رفت چون هوا به شدت سرد بود ... به خصوص لواسون که یخبندون بدی داشت ...
ولی همون طوری که حدس زده بودم حمید با دل و جون کار می کرد و هر روز به اونجا سر می زد ... یا با هم می رفتیم یا ماشین رو می برد ... این بود که مجبور شدم براش یک پیکان 54 بخرم ...
اما این وسط چیزی که خیالم رو راحت کرده بود ذات نازنین بود ...
دختری باهوش و عاقل و بسیار مهربون و زرنگ که همه از وجودش لذت می بردن ... به خصوص من که فکر می کردم تو انتخابم اشتباه نکردم ...
با گرم شدن هوا کار ساختمون دوباره شروع شد و من از آقا کمال خواستم بره اونجا و سر کار بمونه تا من مجبور نباشم هر روز این راه رو برم و بیام .....
با پشتکار حمید و وجود آقا کمال , کار با سرعت بیشتری انجام می شد ...
آخر تیر ماه بود که دیگه کارِ خونه تموم شد و استخر رو آب کردیم ...
گل هایی که توی باغچه کاشته بودیم شاداب شده بود ... از جلوی در تا ساختمون راه زیادی بود که همه گلکاری و چمن بود و چراغ های رنگارنگی که توی مسیر گذاشته بودم ...
شب های زیبایی برای اون باغ به وجود آورده بود ...
اتاق من رو به حیاط و اتاق آقا جون پنجره ای رو به باغ داشت ... می خواستم اون بهترین و دنج ترین اتاق رو داشته باشه ...
البته آقا جون دلش رضا نبود و می گفت من اینجا می مونم و با شما نمیام ... و خیلی طول کشید که تونستیم اونو راضی کنیم ... و چون می دونستم از سر و صدا اذیت میشه , اون اتاق رو براشون در نظر گرفتم ...
طبقه ی بالا چهار اتاق خواب داشت برای بچه ها ... و پشت ساختمون هم خونه ای برای شوکت خانم و آقا کمال با دو اتاق خواب که یکی مال علی بود و یکی برای خودشون ...
روز 28 تیر اثاث ما برده شد به خونه ی جدید ...
می دونستم که این خونه بسیار جای خوبی برای زندگی بچه ها می شه ... ولی مشکلات دوری راه رو هم می دونستم ... و باید اونا رو هم حل می کردم ...
اون روز مجید و مریم هم با ما اومدن ... فضای پر از شادی و خنده ، شوخی های مجید و علی و ذوق بچه ها برای رفتن به اون خونه , حال و هوای همه رو عوض کرده بود ...
قبل از این که اثاث برسه , ما اونجا بودیم ... من تقریبا بیشتر وسایل خونه رو نو کرده بودم ... مبل و فرش و یخچال و گاز خریدم ... تخت های نو و پرده های قشنگ ...
کلا چیز زیادی با خودم نیاوردم ... مقداری هم از اثاث قبل رو دادم به رمضون ....
من و شوکت و مریم داشتیم توی خونه کار می کردیم که صدای خنده ی بچه ها توجه ما رو جلب کرد ...
سه تایی رفتیم بیرون ... آقا جون یک صندلی گذاشته بود لب استخر و روش نشسته بود و بقیه ی بچه ها با مجید و علی توی آب بودن و شادی می کردن ...
شاید باور نکنین ... دلم به شدت گرفته بود و بغض داشتم ...
من این روز رو با سعید می خواستم و حالا جز اینکه شادی بقیه رو تماشا کنم , کاری نمی تونستم برای دلم بکنم ....
ناهید گلکار