داستان رعنا
قسمت چهل و نهم
بخش دوم
از لحنش خوشم نیومد و با تندی گفتم : به من چه ... برو برای مامانت بگو ... من حوصله ندارم ... خودم به اندازه ی کافی دارم ... مشکلات تو رو دیگه من نمی تونم حل کنم ...
یک مرتبه صورتش مثل خون قرمز شد و در حالی که از شدت ناراحتی نمی تونست خودشو کنترل کنه , زیر لب گفت : یک روز بهت میگم , هر چند تو نخوای گوش کنی ... تو همیشه همین طور بودی ... چیزی که باب میلت نباشه اصلا گوش نمی کنی ...
و با عجله رفت ...
خودم خیلی از حرکتی که کرده بودم ناراحت شدم ولی باید این کارو می کردم ...
می ترسیدم ... دلم نمی خواست علی اینجا بمونه و دیرم می شد هر چه زودتر بره ... اون برای من مثل برادر بود ولی تازگی ها احساس بدی داشتم ... معذب بودم ...
دائم منو می پایید و من حتی نمی تونستم بهش تذکر بدم ... و این داشت به شدت آزارم می داد ...
رفتم به اتاقم ... در حالی که اصلا حالم خوب نبود ... خودمو انداختم روی تخت ...
آخه اینو می دونستم که علی تازگی ها خیلی کمکم کرده و هر کاری داشتم بدون چون و چرا برام انجام داده بود و حقش نبود اینطوری باهاش برخورد کنم ... ولی از طرز نگاهش بدم میومد ....
کمی بعد صدای باران رو شنیدم که می گفت : عمو علی تو رو خدا زود برگرد , بدون تو اینجا صفا نداره ...
و صدای بچه ها و علی که داشتن خداحافظی می کردن ...
ولی خودمو به خواب زدم و از اتاق بیرون نرفتم ....
بازم دلم گرفته بود و بغض داشتم ... از یک چیزی که نمی دونستم چیه بدم میومد ... و دلم نمی خواست کسی رو ببینم و تا شب که شوکت خانم منو برای شام صدا نکرد , همون جا موندم ...
و بعدم موذیانه خودمو به اون راه زدم که نمی دونستم علی رفته ...
راحت شده بودم ... دیگه دلم نمی خواست اونو ببینم و زیر بار نگاه های سنگین اون اعصابم خورد نمی شد ...
ناهید گلکار