داستان رعنا
قسمت چهل و نهم
بخش پنجم
میوه های باغ ظرف ده روز تموم شد ...
و درآمد بسیار خوبی برای من داشت ... با اینکه نصف باغ مال من بود , پنج برابر هر سال پول به دستم رسید ...
باورکردنی نبود ... البته چون ما کارگر نگرفته بودیم چیزی رو نمی تونستیم به رمضون ثابت کنیم و خیال این کارو هم نداشتم ... ولی اون پول برای من اون زمان خیلی دلگرم کننده شد و به دردم خورد ...
بالاخره مدرسه ها شروع شد ...
میلاد و باران و هانیه رو تهرانپارس نامنویسی کردم و هر روز آقا کمال اونا رو می برد و برمی گردند ...
بعضی از روزها هم خودم می رفتم دنبالشون ...
هانیه سال آخر بود و داشت برای دانشگاه خودشو آماده می کرد ... با اینکه راه دوری رو هر روز می رفتن و برمی گشتن شکایتی نداشتن چون توی این خونه خیلی خوشحال بودن ...
تا یک شب حمید سراسیمه اومد خونه ... از دیدن صورت برافروخته و عصبانی اون قلبم فرو ریخت ...
پرسیدم : چی شده ؟ تصادف که نکردی ؟
در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد گفت : طلاقش می دم ...
رعنا جون معذرت می خوام نمی تونم ... دیگه نمیشه ...
پرسیدم : چی داری میگی ؟ نازنین رو طلاق میدی ؟ تو که با اون اختلافی نداری ...
گفت : فکر می کردم ندارم ... اون دیگه به درد من نمی خوره ... دارم دیوونه میشم ... مرتیکه ی عوضی .. دروغ گفتن به ما ... رعنا جون همه چیز خراب شد ...
گفتم : آروم باش ... بشین درست برام تعریف کن ...
هانی بدو یک لیوان آب بیار ... هیچی نگو ... صبر کن آروم بشی ...
داد زد : نمی تونم رعنا جون ... نمی دونی چی دیدم ... به خدا تا اینجا نفهمیدم چطوری اومدم ... گفته باشم , من طلاقش می دم ...
هانیه گفت : حرف مفت نزن ... اول تعریف کن ببینیم چی شده ... زود باش بگو ...
گفت : امروز صبح نازنین گفت نمیاد امشب اینجا , کار داره ... من سر شب با خودم گفتم برم یک سر بزنم و بعد بیام خونه ...
وای رعنا جون دارم خفه میشم ... تلفن کردم , مشغول بود ... دوباره زدم بازم مشغول بود ... این بود که راه افتادم رفتم تا خود خرشو ببینم .... ای وای ... ای وای رعنا جون ... من دیدم نازنین همیشه به من میگه اول تلفن کن بعد بیا خونه ی ما ... پس برای همین بود ......
ناهید گلکار