داستان رعنا
قسمت پنجاه و سوم
بخش دوم
در همین موقع , نازنین وحشت زده اومد بالا و گفت : رعنا جون زنگ بزن پلیس ... یک عده دارن دایی رو می زنن ... حمیدم رفت کمک ...
میگن دکتر بی اعتقاد ، انگل بی اعتبار ...
پس اینا به قصد زدن اومدن ... و خودش گوشی رو برداشت و زنگ زد به پلیس ...
کشوی آشپزخونه رو کشیدم و چند تا چاقو برداشتم ... دویدم پایین و مریم و شوکت خانم هم دنبالم .....
برگشتم دیدم بچه ها هم دارن میان ... داد زدم : شما برگردین ... برین تو ... حق ندارین بیاین پایین ...
و با خودم گفتم هر چی می خواد بشه , بشه ... با همین چاقو می زنمشون ...
وقتی رسیدم , مردم جمع شده بودن و اونا هم فرار کرده بودن و مجید و علی رو که لت و پار روی زمین افتاده بودن رو بلند کردن ...
حمید هم کمی کتک خورده بود و یکم داشت از سرش خون میومد ... ولی اونا رفته بودن ...
علی از جاش بلند شد ولی سر و صورتش خونین و زخمی بود ... مجید به شدت آسیب دیده بود و نای حرکت نداشت ... از حرفایی که اون مهاجم ها می زدن معلوم بود قصد جون مجید رو کرده بودن و بهش می گفتن ضد انقلاب ...
پس موضوع باید جدی باشه ...
پلیس از راه رسید ... اوضاع رو بررسی کرد و گفت : یک نشونه ای بدین تا اونا رو تعقیب کنیم ....
علی رفت جلو و با پلیس حرف زد ...
همه از ترس می لرزیدیم و برگشتم بالا ... می دونستم باران الان باید حالش خوب نباشه ...
منو که دید در حالی که بشدت گریه می کرد , خودشو انداخت تو بغلم ...
گفتم : بدو لباس بپوش با من بیا ... میلاد توام همین طور ...
مریم تو پله ها بود ... گفتم : بدو وسایلت رو بردار , ممکنه دوباره بیان ... زود مهدیه رو بده به من و مجید و علی رو ببر بیمارستان ... من و حمید , بچه ها رو می بریم لواسون ... شماها بیاین اونجا امن تره ...
آقا جون زود باشین برین تو ماشین من ...
پیرمرد از شدت ناراحتی نمی تونست راه بره ... با کمک نازنین بردمیش پایین ...
ما که رسیدیم لواسون , دو ساعت بعد هم مریم و مجید و علی اومدن ... دست مجید شکسته بود و دو تا از انگشت های دست دیگه اش به شدت صدمه دیده بود که آتل بستن ...
ولی علی سر پایی مداوا شده بود ...
ناهید گلکار