داستان رعنا
قسمت پنجاه و سوم
بخش چهارم
آقا جون فشارشون بالا بود و آقا کمال قند داشت ...
باران حساس بود و میلاد پرتوقع ...
هانیه غمگین ... و علی که فهمیدم خودشو منتقل کرده تهران و اینجا موندگار شده و دیگه بدون رو دروایسی می خواست تمام تلاشش رو بکنه تا به من نزدیک بشه و من آشکارا اینو می فهمیدم ولی ترجیح می دادم به روی خودم نیارم چون می ترسیدم از آبروریزی ...
همین که بهش میدون نمی دادم , فکر می کردم بالاخره خسته میشه و دست از سر من برمی داره ...
و من با یک قوای کم باید مراقب همه چیز می بودم تا کسی از دستم ناراحت نشه ...
اخم من مصادف بود با ناراحتی کل خانواده ... باید اگر حتی از درد و یا ناراحتی می مردم صورتم رو خندون نگه می داشتم ... و این داشت روز به روز منو خسته تر می کرد ... و شاکی می شدم ... ولی دم نمی زدم ...
حالا باران هم حتی یک خط درس نمی خوند مگر اینکه من پیشش نشسته باشم ...
میلاد هر تکه کاری رو که درست می کرد باید به من نشون می داد و برای من توضیح می داد اونو چطور درست کرده و من باید گوش می دادم ...
و الی آخر .....
اما می دیدم که من هر چی بیشتر به باران توجه می کنم اون بیشتر می خواد ... اونقدر که کلافه ام کرده بود ...
تا فصل بهار تموم شد و میوه ها داشتن می رسیدن ...
هانیه گفته بود ترم تابستونی برداشته و هفته ای دو روز می رفت دانشگاه ... اما من می دیدم که درسی تو کار نیست ... نه کتابی و نه خوندنی ... فقط هانیه گوشه ای می نشست و فکر می کرد ... و اغلب به شوکت خانم کمک می داد ... همین ...
اون روز بعد از ظهر هانیه آماده شده بود که بره بیرون ... به آقا کمال گفت : تا دم ماشین های خطی منو می بری ؟
گفتم : کجا می ری ؟ تو که امروز کلاس نداری , اونم بعد از ظهر ...
گفت : با بچه ها قرار داریم درس بخونیم تو دانشگاه ...
آه عمیقی کشیدم و گفتم : برو ... ولی .... هیچی , برو ....
و تو دلم گفتم بوی دروغ چقدر بد به مشام می رسه ... چیکار کنم ... خدایا کمک کن ...
ناهید گلکار